داستان زندگی من ( بیتا )
May 18, 2006, 06:40 PM
نویسنده: bita_avaa3
کوتاهیدهیِ داستان
داستان من
قبل از هر چیز باید بگم این داستان سکسی نیست
ولی حسی هست و واقعی
امشب فقط مقدمه رو می نویسم
اصلش برای بعد
من یک روستایی زاده هستم
ولی چون روستای ما در یکی از مناطق سرد سیری بود
تقریبا پاییز و زمستون در یکی از شهرستان ها میموندیم
تا راهنمایی تو همین شهرستان خوندم
تا اینکه قیمت زمین های پدریم به کلی رفت روش
و از اون به بعد ساکن تهران شدیم
دبیرستان رو هم تموم کردم
و وارد دانشگاه شدم
رشته ی معماری قزوین
دو سال یکم خوابگاه بودم
ولی خیلی سخت می گذشت
هر چی به پدرم می گفتم تا اجازه بده با چندتا از دوستام ی خونه بگیریم اجازه نداد
سال دوم که تموم شد دوستانم همه از خوابگاه رفته بودن و هر دو سه نفرشون یک جا گرفته بودن منم که از خوابگاه خسته شده بودم رفتم خونه ی همین دوستام
وقتی پدرم فهمید دیگه اجازه نداد درسم ادامه بدم و دوباره برگشتم تهران
یادم رفت بگم ی خواستگار خیلی سمج هم داشتم و اون پسر عموم بود
ی هفت سالی از من بزرگتر بود و اصلا احساسی روش نداشتم پدرم اصرار داشت من زود ازدواج کنم شاید مستقیم نمیگفت باید با پسر عموت ازدواج کنی ولی منظورش همین بود مادرم هم مثل من از خانواده ی عموم خوشش نمیمد .
بنابراین وقتی برگشتم تهران مادرم به چندتا از همسایه ها سپرد که اگر پسر خوبی میشناسند معرفی کنند
تا اینکه ی روز خواستگار امد نه قیافه ی آنچنانی داشت و نه پول و نه ............... نمی خواستم قبول کنم ولی مادرم گفت : ببین بیتا جان اگر این یکی رو هم رد کنی چند ماه دیگه که پسر عموت سربازیش تموم شد میاد دنبالت بعد دیگه نمیشه جواب رد داد
گفتم : مامان احساسی نسبت بهش ندارم نمی خوامش
گفت : احساس به وجود میاد
بهر حال ازدواج کردم
ولی بدون هیچ احساسی
یک سال گذشت
گفتم : مامان من هیچ احساسی ندارم
گفت : ی نی نی بیاد تو زندگی تون درست میشه
بچه دار شدم اسم شو گذاشتم کامران ( به خدا تو دنیا عزیز ترین کسم )
کامران یک سال بود که به رفتار فرهاد ( شوهرم ) شک کردم
دو سه روز در میون میومد خونه
اگرم خونه بود همش خواب بود
غر میزید
با کمر بند به هر بهونه ای منو میزد
بهش شک کردم
افتادم دنبالش
فهمیدم معتاد شده
و با ی زن دیگه هم رابطه داره
و طلاق گرفتم
23 سالم بود .....................
ببخشید دفع یکم داستان می گم ولی اگر خواستید بگید ادامشو بنویسم
امشب خوابم نمیاد
بنابر این ادامه ی داستان و می گم
بعد از جدایی برگشتم خونه ی پدریم و از همه ی اساسی که داشتم فقط دو تا چمدون اوردم خونه و طبقه ی سوم تو دو تا اتاق زندگی جدیدم شروع کردم ( خونه ی پدریم ی خونه ی سه طبقه بود البته طبقه ی سوم دو تا اتاق بیشتر نداشت و طبقه ی دوم پدرم میشست و طبقه ی یکم مستجر داشتیم )
بعد از اون دو سال سختی دعوا و کتک خوردن یواش یواش حالم بهتر شده بود
دوباره شده بودم همون بیتا شیطون قبلی
انگار نه انگار که مادر شدم
درست مثل بچه ها شده بودم
نمی دونید چه احساسی داره بعد از دو سال از ته دل بخندی
سر هر چیزی قهقه می زدم انگار تازه متولد شده بودم
ساعت ها رو ی سکوی لب تراز می نشستم و به گنبد و مناره ی رو به روم نگاه می کردم
حرکت مردم تو کوچه رو میدیدم
اما ...........................
وقتی صدای اذون میومد ی احساس بدی پیدا می کردم
خدای من
کامران
کامران و چی کار کنم
نه می توستم بهش نزدیک بشم آخه می ترسیدم هفت سالش بشه و پدرش بیاد ببرتش
نه می توستم از ش دل بکنم
مادرم کامران و برده بود پایین تا کم کم حال من بهتر بشه راستش منم این جوری راحت تر بودم
ولی تا کی قرار بود این جوری باشه .................
تازه ی چیز دیگه ای هم بود که تازه گی ها اذیتم می کرد و اون نگاه مردم نسبت به من بود
بعضی از زنهای محلمون اصلا محلم نمی گذاشتن
چند روز پیش ش که رفته بودم خرید
برگشتنا یکی از همسایه هامون منو دید
تعارف کرد سوار ماشینش بشم
و بعد پیشنهاد دوستی بهم داد .
خداییییییییییییییی من اخه مگه من گناهی کرده بودم که این جوری بهم نگاه می کنن مردم
وقتی میرفتم پایین شام بخورم پدرم از سر سفره بلند می شد می رفت
می رفت کنار ولی صدای غر غراش تمام خونه رو پر می کرد
دختره ی خیره سر
مغرور
خودخواه
مگه سامان چه ایرادی داشت ( پسر عموم)
زن که رفت خونه ی شوهر با لباس عروس میره با لباس مرگ بر می گرده
.
.
.
.
ی شیش ماهی گذشت
و رفتم سر کار ی شرکت ساختمانی بود منم براشون نقشه کشی میکردم و منشی گری
اونجا که کار می کردم ی پسر 22 ساله هم رفت و امد داشت
برای شرکت خودمون نبود
ولی هر هفته سر میزد
سه ماه گذشت ی روز بگشت بهم گفت
خانم مینایی
گفتم : بله
به پد پد افتاده بود سرخ شده بود
گفتم اتفاقی افتاده
گفت نه هیچی .
چند دقیقه اونجا مثل چوب خشک وایساد و رفت
چند روز بعد تو کیفم ی نامه پیدا کرده بودم
بازش کردم بخونم
هنوز دو سه خطی نخونده بودم که متوجه شدم پارسا نامه رو برام نوشته
داشتم از خنده روده بر میشم
دیگه نتوستم نامه رو بخونم فقط می خندیدم اخه نمی دنید چقدر این پسر مظلوم و ساکت بود
حالا برای من نامه نوشته
رفتم خونه نامه رو با دقت خوندم در کل پیشنهاد دوستی داده بود و یک شماره تلفن
ادامه دارد ......
می گن بدا به روزی كه زن بیفته به درد دل كردن
بخش سوم داستان من
موبایلم برداشتم و شماره رو گرفتم
الو بفرمایید
آقای حمیدی شما در مورد من چی فكر كردید این چه حركتی بود كه تو شركت انجام دادید
اگر كس دیگه ای نامه رو می خوند چی
- بخدا قصد بدی نداشتم فقط فقط
- فقط چی - من اصلا فكر نمی كردم شما بخوای این كارو بكنی یا ....
- نه بخدا ببیند من ی مشكلی دارم می خواستم كمك كنید فقط همین اما حضوری نتونستم بگم
- اخییییییییییییییییی حیونی نمیدونم شما پسرا فقط مشكلتون با دخترا حل میشه
- خواهش می كنم بزارید توضیح بدم بعد هر جور كه شما خواستید تصمیم بگیرید
- بگو
- ببیند من چند وقتی از ی دختری خوشم امده یعنی بیشتر از یك سال ولی هر كاری می كنم نمی تونم بهش نزدیك بشم رسما ازش خواستگاری كردم ولی جواب رد داده . میدونی من تو ی خانواده ی كاملا مذهبی بزرگ شدم باور كنید رابطه ی دختر و پسر تو فامیل ما جوری هست كه حتی 5 دقیقه هم نمی تونیم با یك دختر حتی تو جمع صحبت كنیم فقط صحبت ی پسر و دختر محدود میشه به سلام و......... خداحافظ راستش من هیچ شناختی نسبت به دخترا ندارم
حتی خواهر هم ندارم می ترسم برم جلو بهش چیزی بگم ناراحتش كنم و برای همیشه از دستش بدم .
وقتی اینا رو گفت نمی دونید چقدر خودم نگه داشتم تا نخندم نمی دونم چرا حرفاش انقدر به نظرم بچه گونه بود .
گفتم : خب من باید چی كار كنم
گفت : هیچی می خوام مثل خواهرم باشی می خوام كمكم كنی می خوام با روحیه دخترها بیشتر اشنابشم
گفتم : فقط همین
گفت : بخدا فقط همین
باور كنید نمی دونم چرا قبول كردم ولی این اتفاق كل زندگیم تغییر داد
قرار شد یك هفته با هم ی بخش از مسیر برگشت رو بیایم
حق داشت انگار اصلا دختر ندیده بود
یکمش خیلی من من می كرد
اعتماد به نفسش صفر بود
ولی زود راه افتاد
یك هفته شد یك ماه
یواش یواش بهش عادت كرده بودم
واییییییییییییییییییییییی ی چهار شنبه ها كه نمی توست بیاد باور كنید تو مسیر برگشت داشتم دیونه میشم
نمی دونید تو این یك ماه چقدر تغییر كرده بود
حرف زندنش
تیپ ش
نمی دونید چقدر با احساس بود
تو هر كلمه ای كه می گفت انگار صد تا دوست دارم مخفی شده بود
یعنی من عاشقش شده بودم ؟
چه جوری بهش می گفتم
یعنی اون آوا رو به خاطر من فراموش می كنه ( معشوقه ی پارسا )
چه جوری موضوع ازدواج قبلیم بهش بگم ( پارسا نمی دونست من قبلا شوهر داشتم )
ولی بهر حال ی جوری باید بهش می گفتم
ی شب كه داشت منو تا نزدیك خونه همراهی می كرد
بهش اعتنا نكردم
ناراحت شد ه بود
چند بار پرسید چی شده
خانومی چی شده
بیتا ی چیزی بگو دارم دغ می كنم
دوست ندارم این جوری ببینمت اصلا غم بهت نمیاد
منم كه منتظر همین بودم با ی اخم مصنوعی بهش گفتم : پارسا به نظرت من چی هستم
- مهربون ترین دختر دنیا
- ولی من همچین فكری نمی كنم
- چرا
- پارسا جان من شدم برات موش آزمایش گاهی تو هر جور كه دلت می خواد با من صحبت می كنی هر جور كه دلت می خواد با احساسات من بازی می كنی كه چی یاد بگیری با اون اصل كاری چی كار كنی خب عزیزم تو الان دیگه استاد شدی میتونی بری بهش بگی
- بیتا این چه حرفی كه میزنی
- همین كه گفتم یا از این به بعد دیگه من نباشم یا بغیر از من نباشه
گفت : قبول
- چی قبول
- فراموشش می كنم
- بهمین راحتی
- راستش خیلی وقت فراموشش كردم . بیتا اگر من احساسی بهش داشتم كور كورانه بود اون موقع من هیچ شناختی نسبت به دختر ا نداشتم و لی خانومم تو رو میشناسم دوست دارم
به خول و خوت عادت كردم .
نگاهی به صورتش كردم دیدم چندتا قطره اشك از چشماش داشت میومد
فهمیدم احساسم بهش بی دلیل نبوده
فهمیدم اونم دوستم داره
ادامه دارد ............
بخش چهارم
برای یکمین بار بود که احساس می کردم عاشقم
انگار با هر نفسی که می کشیدم بهترین رایحه ها رو استشمام می کردم
ی گرمای عجیبی تو خودم احساس می کردم
دوست داشتم همونجا بپرم و بغلش کنم
دوست داشتم تمام احساسم بهش بگم
ولی هیچ کدوم از این کار ها رو نمیشد انجام داد
فقط نگاه بود و نگاه که فاصله ی ما دو تا رو پر می کرد
از ی طرف دوست داشتم ببینمش
از ی طرف دوست نداشتم اشکم اون ببینه
اون هم همین طور بود
دیگه تو راه هیچ خبری از بوق ماشینها صدای همهمه ی مردم و دود خاکستری نبود
انگار ی تیکه از بهشت شده بود مسیری که هر روز میرفتم
مسیری که خیلی وقتا آرزو می کردم به خونه ی پدرم ختم نشه
شایدم همه ی این ها بود ولی من دیگه احساسشون نمی کردم
رسیدم خونه برای یکمین بار کامران رو بدون هیچ ترسی بغل کردم و بردم بالا پیش خودم
اصلا به هیچی بجز خوشبختی و ی آینده ی خوب فکر نمی کردم
نمی دونم چند ساعت تو اون حال بودم
که یهو سرم بالا اوردم دیدم مادرم و خالم ( خاله رعنا رو می گم حدود دو سال از من کوچیکتر بود ولی چون نامزدش تهران درس می خوند اونم انتقالی گرفته بود به تهران و دو ماهی میشد باما زندگی میکرد ) دم در ایستاده بودن رعنا گفت : حواست کجاست دو ساعت برای شام صدات میزنیم کجایی
......
شب زنگ زدم به پارسا
خیلی حرفا داشتم که باید بهش می گفتم
ولی نمی دونم چرا نه من صدام در میومد نه اون
بعد از تلفن تو رختخواب
همش با خودم فکر می کردم چه ...
***
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:01:29.140000
-->
<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_7768_0.html
Author: bita_avaa3
last-page: 20
last-date: 2006/10/04 07:30
-->