هدف از این جستار، پرداختن تخصصی به چگونگی مطالعه ی فلسفه و زندگی فردریش نیچه، فیلسوف نامدار آلمانی می باشد.
همچنین پرسش ها، ابهامات و نقدهای احتمالی در مورد آثار و فلسفه ی او، در این جستار مطرح می شوند.
هدف از این جستار، پرداختن تخصصی به چگونگی مطالعه ی فلسفه و زندگی فردریش نیچه، فیلسوف نامدار آلمانی می باشد.
همچنین پرسش ها، ابهامات و نقدهای احتمالی در مورد آثار و فلسفه ی او، در این جستار مطرح می شوند.
...و به این موجودات دوپا بگو: آن ارادهای است مهیب که قدرت آن مهلک است!!
Dariush (09-14-2015),Hezbollah_YaHasan (10-03-2015),sonixax (09-15-2015),سارا (03-12-2016)
به گمانم بهتر باشد اندکی در مورد مطالعه و شناخت خودم از نیچه توضیح دهم، تا شما نیز با دید باز تری پاسخ دهید.
من در ابتدا نوشتارهای کوتاهی از نیچه خوانده بودم و به شکلی غیر هدفمند در میان آثار بسیاری از اندیشمندان، نقدها و بعضا حملات شدیدی نسبت به او را شاهد بوده ام.
حتی در میان برخی کتاب های متفرقه در تاریخ فلسفه و زندگی فیلسوفان، از او به عنوان فردی به راستی دیوانه و مهمل گو یاد شده بود.
سپس پس از مدتی گفتگو با برخی افراد، کتاب "چنین گفت زرتشت" را خواندم که تنها حدود ۱۰٪ آنرا فهمیدم! ولی همان ۱۰٪ برایم شامل مفاهیمی بسیار عمیق و باارزش بود.
بعدها دریافتم که حرف های نیچه را(به قول خودش) باید تجربه کرد تا فهمید. چیزی که به مرور زمان در چند ماه گذشته گاه به گاه تجربه کرده ام.
اکنون نیچه را فیلسوفی(البته اگر به راستی فیلسوف باشد!) بسیار خاص و متفاوت می دانم که برای مطالعه و درکی گسترده از فلسفه اش، می بایست با سلسله ای از مقدمات
و باریک بینی ای بسیار ویژه وارد میدان شد.
آیا در این رابطه به طور کلی نکته ای به نظرتان می رسد؟
...و به این موجودات دوپا بگو: آن ارادهای است مهیب که قدرت آن مهلک است!!
Hezbollah_YaHasan (10-03-2015)
1- بیشک نیچه فیلسوف بوده، فیلسوف بزرگی هم بوده؛
علاوه بر آنکه اندیشهها و آثار او همگی پیرامون موضوعاتی
بوده که از دیرباز در فلسفه مطرح بودهاند، به دو طریقِ دیگر
نیز میتوان تعلق او به جمع فلاسفه را مشخص کرد؛ نخست
آنکه او به کرّات در نوشتههای خود از فلاسفه دیگر همچون
افلاطون و کانت و شوپنهاور نام میبرد و به نقد اندیشههای
آنها میپردازد؛ دوم آنکه پس از او فلاسفهی نامداری چون
هایدگر، ویتگنشتاین، فوکو و ... همگی درباره او یا رابطهی
نظراتِ خود و اندیشههای نیچه نوشتهاند.
اما چرا از نظر من نیچه فیلسوف پراهمیتی است؟ جدا از
موضوع ارادهی معطوف به قدرت که نیچه آن را در کنار
اندیشهی بازگشت جاودان، گوهر و اکسیر فلسفهی خویش
میشمارد، آنچه که به کلیت ِ اندیشهی نیچه مربوط است،
یعنی همهی آنچه از محتوا و شکل بیانی ِ آن جداست،
به باور من در نوع خود بسیار منحصربفرد است و پراهمیت.
در نظر بگیرید که نیچه نخستین فیلسوفی بود که انسان را
مورد کالبدشکافی فلسفی قرار داد. فلسفه در عصر او
دارای نوعی الوهیت و رهبانیت بود که میراث الهیات رسوب کرده
در فضای فلسفی قرون پانزده و شانزده میلادی بود.
فلیسوفِ آن عصر آنچه را که به انسان به عنوان ِ موجودی
زمینی و این جهانی مربوط میشد را ذاتا فاقد آن اندازه وجوه
اهمیت میدانست که پیراموناش فلسفهورزی کند و
از آن تقریبا ناخودآگاه اجتناب میکرد. نیچه البته واقعا
آن نخستین کسی نبود که چنین به ساحت انسان
زمینی گام نهاد و کوشید او را مورد واکاوی فلسفی
قرار دهد، پیش از او شوپنهاور در این وادی گام
نهاده بود؛ اما تمایز شوپنهاور و نیچه در این بود که
شوپنهاور دارای نوعی جهانبینی بود که انسان را
در پرتوی آن مورد مطالعه قرار میداد، نیچه اما
نقطهی آغاز را انسان در انسانیترین شکلاش
یعنی برهنه از هر هالهی تاریخی قرار داد.
توجه داشته باشید که نیچه در عصری میزیست
و فلسفه میورزید که هنوز روانشناسی و روانکاوی
متولد نشده بودند و تمام ِ آنچه بعدها تخم روانشناسی
و روانکاوی را در قرن بعد بارور کردند هنوز در قلمروی
فلسفه بودند.
او خودش جایی میگوید هیچ فیلسوفی را نباید بدون
شناخت انگیزههای شخصیاش خواند! میتوانید تصور
بکنید که چنین سخنی چه طوفانی در عالم فلسفه براه
خواهد انداخت؟ اما او هتا در این جا نیز متوقف نمیشود
و نشان میکند که دانشمندان را نیز نباید از این قاعده
مستثنی کرد. اما او باز هم متوقف نمیشود و ادامه
میدهد که اساسا انسان را انگیزههایش میسازند.
در واقع او معنایی نو به انسان میدهد و او را موجودی
میبیند قابل شناخت نه در پرتوی اعمالاش (وجه اخلاقی و عینیاش)
و نه در پرتوی باورهایش (وجه مابعدالطبیعیاش)، بلکه
در پرتوی انگیزهها، غرایز و مطابع او (وجه روحی و روانیاش).
از این منظر او فیلسوفیست بسیار پراهمیت. او نقطه
عطف تاریخ فلسفه محسوب میشود. پس از او
فلسفه دیگر هرگز به آنچه پیش از نیچه بود بازنگشت.
2- برای خواندن ِ نیچه تقریبا از هر کدام از کتابهایش
میتوانید شروع بکنید اما من این توالی را پیشنهاد میکنم:
حکمت شادان (Gay Science) -> غروب بتها ->
چنین گفت زرتشت -> فراسوی نیک و بد ->
تبارشناسی اخلاق .
اینها آثار کلیدی نیچه هستند و خواندن آن واجب است.
دیگر آثار نیچه از قبیل «تاملات نابهنگام»،« انسانی، زیاده
انسانی»،«زایش تراژدی» به اندازهی این آثار اهمیت
ندارند، چرا که نیچه بعد از این آثار در اندیشهاش انقلابی
ایجاد میشود که دیگر به عقاید گذشتهاش پایبندی
ندارد. نیچهی پراهمیت و بزرگی که میشناسیم در پرتوی
این آثار متجلی میشود.با اینحال میشود این آثار را در
حاشیه خواند و با سیر اندیشهی نیچه آشناتر شد.
کتاب «ارادهی معطوف به قدرت» را من هیچوقت نتوانستم
دارای اعتبار ببینم؛ این کتاب را خواهر نیچه بعد از مرگ نیچه
و مقادیر زیادی دستکاری منتشر کرده است، و از طرفی
خود دستنوشتههای نیچه نیز هنوز فاصلهی زیادی تا
نهایی شدن داشتند، بنابراین زیاد به این کتاب اعتناء
نکنید.
Confusion will be my epitaph
As I crawl a cracked and broken path
If we make it we can all sit back
And laugh
But I fear tomorrow I'll be crying,
Yes I fear tomorrow I'll be crying
.Yes I fear tomorrow I'll be crying
Hezbollah_YaHasan (10-03-2015),Rationalist (09-17-2015)
پ.ن:
نیچه از Middle Name، یعنی ویلهلم خود خوشش نمیآمد؛
Confusion will be my epitaph
As I crawl a cracked and broken path
If we make it we can all sit back
And laugh
But I fear tomorrow I'll be crying,
Yes I fear tomorrow I'll be crying
.Yes I fear tomorrow I'll be crying
we shall see what can be retained of Nietzsche's views, not as a nihilist but as one who thought that he had left nihilism behind him, and thus created the premises for a higher existence and a new state of health.
Once the idols have fallen, good and evil have been surpassed, along with all the surrogates of the old God, and the mist has lifted from one's eyes, nothing is left to Nietzsche but "this world," life, the body; he remains "faithful to the earth." Thereupon, as we know, the theme of the superman appears. "God is dead, now we want the superman to come." The superman will be the meaning of the earth, the justification of existence. Man is "a bridge, not a goal," "a rope stretched between the brute and the superman, a rope stretched above an abyss." This is not the place for a deep analysis of the manifold and divergent themes that crystallize in Nietzsche's work around this central motif. The essential can be spelled out as follows.
The negative, destructive phase of Nietzsche's thought ends with the affirmation of immanence: all transcendent values, systems of ends and of higher truths, are interpreted as functions of life. In its turn, the essence of life - and more generally of nature - is the will to power. The superman is also defined as a function of the will to power and domination. One can see from this that Nietzsche's nihilism stops halfway. It sets up a new table of values, including a good and an evil. It presents a new ideal with dogmatic affirmation, whereas in reality this ideal is only one of many that could take shape in "life," and which is not in fact justified in and of itself, without a particular choice and without faith in it. The fact that the fixed point of reference set up beyond nihilism lacks a true foundation so long as one insists on pure immanence is already apparent in the part of Nietzsche's thought that deals with historical criticism and sociology. The entire world of "higher" values is interpreted there as reflecting a "decadence." But at the same time these values are seen as the weapons of a hidden will to power on the part of a certain human group, which has used them to hamper another group whose life and ideals resemble those of the superman. The instinct of decadence itself is then presented as a special variety of the will to power. Now, it is obvious that in function of a mere will to power, all distinctions vanish: there are no more super-men or sheep-men, neither affirmers nor negators of life. There is only a variety of techniques, of means (far from being reducible to sheer physical force), tending to make one human class or another prevail; means that are indiscriminately called good in proportion to their success. If in life and the history of civilization there exist phases of rise and decline, phases of creation and destruction and decadence, what authorizes us to ascribe value to one rather than to the others? Why should decadence be an evil? It is all life, and all justifiable in terms of life, if this is truly taken in its irrational, naked reality, outside any theology or teleology, as Nietzsche would have wished. Even "anti-nature" and "violence against life" enter into it. Once again, all firm , ground gives way.
Nietzsche moreover wanted to restore its "innocence" to becoming by freeing it from all finality and intentionality, so as to free man and let him walk on his own feet - the same Nietzsche who had justly criticized and rejected evolutionism and Darwinism because he could see that the higher figures and types of life are only sporadic and fortuitous cases. They are positions that man gains only in order to lose them, and they create no continuity because they consist of beings who are more than usually exposed to danger and destruction. The philosopher himself ends with a finalistic concession when, in order to give meaning to present-day humanity, he proposes the hypothetical future man in the guise of the superman: a goal worth dedicating oneself to, and even sacrificing oneself and dying for. Mutatis mutandis, things here are not very different from the Marxist-communist eschatology, in which the mirage of a future human condition after the worldwide revolution serves to give meaning to everything inflicted on the man of today in the areas controlled by this ideology. This is a flagrant contradiction of the demands of a life that is its own meaning. The second point is that the pure affirmation of life does not necessarily coincide with the will to power in the strict, qualitative sense, nor with the affirmation of the superman.
Thus Nietzsche's solution is only a pseudo-solution. A true nihilism does not spare even the doctrine of the superman. What is left, if one wants to be radical and follow a line of strict coherence, and what we can accept in our investigations, is the idea that Nietzsche expressed through the symbol of the eternal return. It is the affirmation, now truly unconditional, of all that is and of all that one is, of one's own nature and one's own situation. It is the attitude of one whose self-affirmation and self-identity come from the very roots of his being; who is not scared but exalted by the prospect that for an indefinite repetition of identical cosmic cycles he has been what he is, and will be again, innumerable times. Naturally we are dealing with nothing more than a myth, which has the simple, pragmatic value of a test of strength. But there is another view that in fact leads beyond the world of becoming and toward an eternalization of the being. Nietzsche differs little from Neoplatonism when he says: "For everything to return is the closest approximation of a world of becoming to a world of being." And also: "To impose the character of being upon becoming is the supreme test of power." At its base, this leads to an opening beyond immanence unilaterally conceived, and toward the feeling that "all things have been baptized in the font of eternity and beyond good and evil." The same thing was taught in the world of Tradition; and it is incontestable that a confused thirst for eternity runs through Nietzsche's works, even opening to certain momentary ecstasies. One recalls Zarathustra invoking "the joy that wills the eternity of everything, a deep eternity" like the heavens above, "pure, profound abyss of light."
بریدهای از کتاب «ببر را بران» اثر ژولیوس اوولا
زنده باد زندگی!
Hezbollah_YaHasan (10-03-2015),Rationalist (09-17-2015)
راستاش اگر ترجمههای انگلیسی از کافمن، که همهی آثار
نیچه را ترجمه کرده است را بخوانید که خب بهترین کار است.
(البته اگر آلمانی بدانید و نیچه را ترجمه نشده بخوانید باز
بهتر است).
اما اگر میخواهید ترجمهی فارسی بخوانید، ترجمههای داریوش
آشوری هستند که فعلا بهترین ترجمهها هستند. هرچند که هنوز
ترجمههای بهتر نیز ممکن است. آشوری کتابهای چنین گفت زرتشت
، فراسوی نیک و بد، تبارشناسی اخلاق و غروب بتان را از نیچه ترجمه
کرده است. در مورد چنین گفت زرتشت، که فلسفهی آمیخته با شاعرانگیست،
اخیرا ترجمهی دیگری منتشر شده است که من نه آن را خواندهام و نه دیدهام.
مترجم، قلی خیاط، است و کتاب را با عنوان «چنین میگفت زرتشت»
منتشر کرده است. من از دوستانی که این کتاب را خواندهام، شنیدهام
که گفتهاند ترجمهی بهتریست نسبت به آشوری.
حکمت شادان هم فقط با یک ترجمه در ایران چاپ شده است!
کتابهای دیگر نیچه را هم اگر با ترجمهی عزتاله فولادوند بخرید
خوب هستند باز.
Confusion will be my epitaph
As I crawl a cracked and broken path
If we make it we can all sit back
And laugh
But I fear tomorrow I'll be crying,
Yes I fear tomorrow I'll be crying
.Yes I fear tomorrow I'll be crying
Hezbollah_YaHasan (10-03-2015)
چیزی که به مراتب در کتاب های پیرامون نیچه به چشمانم خورده و در کتاب "چنین گفت زرتشت" نیز در مورد آن نوشته شده، ستودن سلسله مراتب ارتش و فرمانبرداری سربازان در آن است.
آیا براستی نیچه چنین چیزی را می ستود؟ و اگر پاسخ مثبت است، دلیلش چیست؟
...و به این موجودات دوپا بگو: آن ارادهای است مهیب که قدرت آن مهلک است!!
Hezbollah_YaHasan (10-03-2015)
ترجمهیِ نام کتاب که نادرست است, ولی برترین کتاب نیچه را من هم همین میدانم.
به انگلیسی ترجمهیِ درستتری آوردید Gay Science.
این در پارسی همان «دانش فرّاخ» / Die fröhliche Wissenschaft میشود.
اگر میخواستیم میشود با نام بازی کرد و گذاشت: «دانش سرشاد», که شاد و سرشار با هم باشد.
بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!
—مزدک بامداد
Hezbollah_YaHasan (10-03-2015)
من همچو چیزی به یاد نمیاورم.
«چُنین گفت زرتشت» دربارهیِ پیامآوریست به نام زرتشت که پس از سالهای کنارهجویی از مردم و زندگی در
غاری بر فراز کوه, روزی ناگاه از آن فرود آمده و میکوشد فرزان بدست آمدهیِ خود از «ابرمرد» را با آدمیان در میان
بگذارد. این روند کلی داستان است و سخنانی که نیچه از زبان این زرتشت فرزان و
پیامآور میزند همگی استعارهای از فلسفه و جهانبینی او به شمار میروند. نمونهوار زرتشت میگوید که همهیِ آدمیان
را دوست دارد, چرا که این آدمها همانهاییاند که با کار و تکاپو و سرانجام به زمین فرورفتن (zu Grunde gehen) پُلی میشوند
برای ابرمرد فردا که از آن بگذرد. اینجا دانش به زبان آلمانی بکار میاید چون نیچه با واژهها بازی بالایی کرده است و نمونهوار همین
در زمین فرورفتن در آلمانی جدا از "مردن و خاک شدن" چم "از میان رفتن آهسته و افسَهیدن (perish)
را هم دارد و به دیگر زبان, نیچه مرگ آدم امروز را دارد بایستگی پدید آمدن ابرمرد فردائین برمیشمارد.
بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!
—مزدک بامداد
Hezbollah_YaHasan (10-03-2015),Rationalist (03-17-2016)
هماکنون 1 کاربر سرگرم دیدن این جُستار است. (0 کاربر و 1 مهمان)