عشوندی، فرهاد - لعنت به زلزله
. لعنت به این لرزش های کشنده که فقط انگار می اید تا از ما بکشد که حادثه است و حادثه هیچ گاه خبر نمی کند.
1. سال های سال قبل ؛ 6 یا شاید هم 7 سالگی . این اولین آشنایی ام بود با واژه زلزله . چیزی که می آید تا آدم ها را فله ای بکشد. نه یکی ، نه دو تا که یکدفعه 40 هزار نفر از ما را . آنها که پدر ، مادر یا فرزندند برای خانواده های شان. یکی از ما که جان شان می رود به پای لرزه ای شدید. 36 دقیقه بامداد روز 31 خرداد 1369 ، زمانی که خیلی از مردم ایران خوشحال از اینکه رسانه ملی برای اولین بار بازی های جام جهانی ایتالیا را مستقیم پخش می کند به تماشای بازی برزیل و اسکاتلند نشسته بودند که زمین لرزید. برادر بزرگتری که به تماشای فوتبال نشسته بود با اولین لرزه ، هراسان برادر کوچکترش را کشید و برد توی حیاط. خانه انگار افتاده بود روی غلتک و مدام همه چیز روی ویبره می لرزید. شیشه ها شکسته بودند اما دیوارها سالم ماندند. آن شب همه اهل خانه تا صبح توی حیاط بودند، مثل همه اهالی محل و اصلا کل شهر . تا صبح که کم کم شهامت رفتن به خانه ها را پیدا کردند. همه زمانی که تلویزیون خبر از خادثه ای شوم می داد. هزاران نفر برای همان لرزش که فاصله اش از خانه ما 600 کیلومتری می شد ، مرده بودند. از آن شب بود که زلزله و معنایش را خیلی از بچه های دهه شصتی فهمیدند و خیلی از آنها که عزیزان شان را از دست داده بودند منزجر شدند از نام زلزله ، از حس لرزش و از شنیدن اینکه حادثه هیچ گاه خبر نمی کند، اینکه دولت شهرهایی می سازد که نلرزند، که اگر هم لرزیدند ماحصل شان غم تلخ از دست رفتن جمعی کثیر از مردم نباشد.
2. 5دی 1382 ؛ بزد در خانه ای دانشجویی کنار جاده اصلی منتهی به کرمان. یزد شهری مذهبی ست که صدای اذان بلندگوی مساجدش بر هر صدایی قالب است اما امروز از صبح انگار اتفاق دیگری افتاده. آژیر های آمبولانس ها که به سرعت در مسیر می رانند قطع شدنی نیستند. ماشین ها یک به یک از پی هم آزیر کشان رد می شوند و به سمتی که ما نمی دانیم ، می روند. همه فقط می روند به سمت مسیر کویری. آمبولانس های هلال احمر ، اورژانس های شهرهای مختلف و ماشین های دفترUN در تهران. ما دور هم نشسته ایم و نمی دانیم چه شده . رضا هم کنارمان است. رضاهمسایه بغلی که بچه بم است . اصلا دانشگاه یزد به دلیل فاصله 4 ساعته از کرمان ، دانشجویان کرمانی زیادی دارد. تلویزیون که روشن می شود خبر از زلزله می دهد. دوباره بحث لرزش است. لایه های درونی زمین لرزیده اند. سنگ ها را یارای روی هم بند شدن نمانده بوده . عزرائیل سه شیفته مشغول به کار شده و واویلا ، یم شده چون صحرای محشر . هموطنان مان زیر آوار ماندند و مردند. شهر به تلی از خاک تبدیل شده ، یا خدا. زضا مثل سیر و سرکه دلش می جوشد. راه می افتد به سمت خانه . 4ماه بعد بر می گردد. بدون پدر ، مادر ، خواهر و بردار . 32 نفر از اقوامش در یک لحظه لرزیدند و جان باختند. آنها رفتند مثل 42 هزار نفر دیگری که در این زلزله جان باختند. آنها رفتند چون زلزله بلایی طبیعی است و خبر نمی کند. یکدفعه زمین می لرزد و دیوارهای سست را با خاک یکسان می کند. که بافت های فرسوده باید تعمیر شوند و دولت حتما این کار را خواهد کرد.
3. اینجا توکیوست ؛ فروردین ماه 1390 تنها 50 روز پس از سونامی وحشتناک. اینجا ژاپن است سرزمین زمین لرزه های تمام ناشدنی. هر شب که می خوابی تا صبح چندباری همه چیز حسابی می لرزد اما کمتر پیش می آید که چیزی بشکند یا دیواری خراب شود. در این 50 روز شهر هیچ نشانی از اتفاق بزرگ سونامی و آن لرزش هولناک. همان شب زلزله ای کوچک می آید که کمی می لرزیم. زلزله ای تنها 6.4 ریشته است. تنها همین قدر! یکسال بعد از ما تیم ملی والیبال ایران به ژاپن می رود تا برای سهمیه المپیک رقابت کند. درست همان جا ، همان اتفاق می افتد ، خولیو ولاسکو از خواب می پرد . او خودش در این باره می گوید:« با ترس از خواب پریدم و با ترس گفتم: وای خدا زلزله! بعد یادم افتاد اینجا توکیوست. گرفتم تخت خوابیدم.»
4. 21 مرداد 1391 ، ساعت نزدیک 5 عصر است. همه مشغول تماشای مسابقات کشتی المپیک هستند که خبری همه را شوکه می کند. تبریز و شهرهای اطرافش لرزیدند. هیچ کس را باور یک تراژدی تلخ نیست. زلزه 6.2 ریشتر بوده. آمار اولیه شوکی به کشور وارد می کند در شب قدر. 47 کشته اولین آمار است و تا 4 ساعت بعد آمار از 180 نفر گذشته اند. باز قصه همان است . زمین لرزیده ، دیوارها را یارای این فشار نبوده. سنگ ها آوار شده و جان ها گرفته و الفاتحه . باز حادثه است ، باز خبر نمی کند. باز تحرف است از لزوم سامان دهی بافت های فرسوده. از تهران پایتخت گرفته تا هریس ، اهر ، بم ، بشاگرد یا سرخس .
لعنت به این زلزله که خبرمان نمی کند و می آید. می آید و جان مان را می گیرد و انگار سوگند خورده فقط اینجا ، یکدفعه بیاید و جان ما را بگیرد. دیوارها هم همین طور سست می مانند که او باز سرزده به سراغ مان بیاید. بیاید تا اینگونه در خون بغلتلندمان ...