روزان ابری
Dec 17, 2007, 12:39 AM
نویسنده: darvack
کوتاهیدهیِ داستان
.با سلام خدمت دوستان من داروک هستم قاصد روزان ابری
بدون هیچ توضیحی میروم سر اصل ماجرا
روزان ابری (بخش یکم)
به سختی کمی لای چشمامو باز کردم خورشید کاملا بالای سرم بود و نورش مستقیم به چشام می تابید.دوباره چشامو بستم لحظه ای با خودم فکر کردم . ...من چرا اینجا افتاده ام.؟چیزی به خاطرم نرسید .عضلاتم را منقبض کردم که خودمو از روی زمین بلند کنم .ولی چنان دردی در پای راستم پیچید که توانمو ازم گرفت . سرم سنگین بود . احساس میکردم لبهایم بیش از حد معمول کلفت و خشک شده .نفسم از راه دماغم به سختی دم و باز دم میکرد . سعی کردم باره دیگه چشامو باز کنم .اه... این خورشید لعنتی ..... به سختی همراه با درد زیادی که در سمت چپ صورت خود احساس می کردم .صورتمو به طرف راست تنم چرخوندم .متوجه شدم که قادر نیستم چشم سمت چپمو باز کنم.با یک چشم نیم نگاهی به مکانی که در اون بودم انداختم. بیابون برحوت...تنها چیزی بود که دیدم . احساس تشنگی شدید میکردم . سعی کردم چیزی به خاطر بیاورم ولی بی فایده بود . ضعف شدیدی بر تنم مستولی شد و دوباره از هوش رفتم . نمیدونم چقدر وقت بی هوش بودم که دوباره داشتم تلاش میکردم که چشمانم را باز کنم . اینبار خودمو روی مقداری علف خشک سوار بر یک گاری دیدم و پیره مردی که در حال راندن گاری بود . خواستم حرفی بزنم ولی فقط ناله ای از لای لبهای ورم کرده ام بیرون خزید .و مزه خون را بر روی زبونم چشیدم .پیره مرد نیم رخ به طرفم نگاه کرد و گفت :راحت باش جوون .حرکت نکن. یه لحجه شیرینی داشت که تا حالا نشنیده بودم . نمی دونم کی و کجا دوباره از هوش رفتم.اینبار وقتی به هوش اومدم خودمو توی یک اتاق کاهگلی دیدم شب از پنجره کوچیک اتاق خودنمایی میکرد . یک چراغ مرکبی روی طاقچه اتاق در حال نور افشانی بود و من درون رختخوابی نرم با رنگهای شاد به پشت دراز کش قرار گرفته بودم . در کنار خودم کسی را احساس کردم .سعی کردم بهش نگاه کنم . اون وقتی متوجه به هوش اومدن من شد سراسیمه از جا پرید و شروع به صدا زدن پیره مرد کرد . مرتبا با صدای هیجانزده میگفت :عمو صدیق . عموصدیق به هوش اوومد زنی درشت اندام که لباس محلی به تن داشت لباسی قرمز رنگ و بلند که هنگام راه رفتن پایین دامنش بر روی زمین کشیده می شد. صدایی دورگه شایدم چند رگه ولی قرص و باصلابت داشت .پیره مرد به آرومی وارد اتاق شد . نگاهی به من انداخت ولبخندی به مهربونی بر روی لبش نشست.توی اوون نور کم چهره هارو به وضوح نمیدیدم اوونم با یک چشم.پیره مرد کنارم زانو زد دستشو بر پیشونیم گذاشت . سردی دستشو با تموم وجودم حس کردم .مستقیم به چشمام نگاه کرد و با صدای اروم گفت: نمی دونم تو کی هستی و چه اتفاقی برات افتاده ولی امیدوارم که آدم بدی نباشی. با خودم فکر کردم راستی من کیم؟ با صدای پیره مرد و شنیدم که خطاب به اوون خانومه میگفت باید تبشو بیاری پایین تا صبح برم از ده دکتر بیارم . خانومه با حرکت سر حرف پیره مرد و تایید میکرد .سپس به من گفت ناراحت نباش خوب میشی فقط باید استراحت کنی.و از کنارم بلند شد و منو به دست اوون زن سپرد.ودر حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت من میرم بخوابم که صبح زود راه بیفتم برم ده.و از در بیرون رفت و به دنبالش اوون زن هم بیرون رفت . در تب می سوختم نمی تونستم فکرم رو جمع کنم هر چه بیشتر بر مغزم فشار می آوردم کمتر موقعیتمو درک میکردم اصلا نمی دونستم کی هستم .دردی سنگین در جز جزء بدنم پیچیده بود . حتی قدرت ناله کردن هم نداشتم . مات و مبحوت نگاهمو به سقف اتاق که در تاریکی فرو رفته بود دوخته بودم و در تلاش برای به یاد آوری گذشته .اوون خانوم وارد اتاق شد همراه با یک ظرف آب و چند تکه پارچه در کنار رختخوابم نشست بوی عرق تنش همراه بوی خون در مشامم پیچید بوی تنش نه تنها بد نبود بلکه باعث آرامش بیشتر در من شد با تنها چشمم سعی کردم تو اوون نور کم صورتش را جستجو کنم .پارچه ای را در آب فرو برد سپس فشرد تا آبش گرفته شود وبر روی پیشونی من گذاشت سردی آب تا مغز استخونام نفوذ کرد چندشم شد وبه خودم لرزیدم و باز به صورت اوون که حالا خیلی به صورتم نزدیک بودنگاه کردم هرم نفسهاشو بر روی صورت ورم کرده ام حس میکردم چهره ای از هم باز با گونه هایی آفتاب سوخته سرخ و سفید چشمانی درشت که نمی شد درآن کم نوری رنگ اوونو تشخیص داد ولی روشن به نظر میرسید. جوان بود حدود سی را میگذراند دماغی عقابی با دهانی گشاد و لبهای سرخ و خشکی زده .زیبا نبود ولی جذابیت خاصی داشت همراه با آرامش و اعتماد به نفس زیاد ابروهای بلند و به هم پیوسته اش را در هم کشیده بود و با جدیت زیادی در حال تلاش برای فرو نشاندن تب من بود در جواب نگاه خیره من لبخندی بر لب راند و گفت: داداشی شانس آوردی عمو صدیق تو اوون برو بیابون پیدات کرد اگه نه حالا خوراک لاشخورا و گرگا شده بودی .اندامش خیلی درشتتر از یک زن معمولی بود جوری که واقعا از اینهمه درشتی من احساس امنیت بیشتری میکردم . احساس ضعف اجازه نداد بیشتر از این هوشیار باشم . تموم شب رو در تب و لرزو هذیون بسر بردم . تو یکی از این لحظات بیهوشی کابوسی دیدم که جزئیاتش یادم نیست اما توی همون کابوس بود که یادم اوومد کی هستم . توی اوون خواب فرشته همسرمو دیدم که داشت گریه میکرد. از خواب پریدم خیس از عرق بودم نفسهام به شماره افتاده بود خواستم از جام بلند شوم که دستای قدرتمند اون زن مانع شد و به آرومی گفت پا نشو داداشی . داری خواب میبینی ناراحت نباش .آه... خدای من فرشته کجاست؟ . زن ادامه داد: پات شکسته نمیتونی راه بری داداشی باید طبیب بیاد اوونو ببنده . کم کم گذشته داشت تو خاطرم نقش میبست. اسمم علی. همسرم فرشته . فرشته فرشته ....همسرم آه ...خدا اوون کجاست ؟..وای چه مصیبتی . باز خواستم بلند شم ولی نتونستم یعنی اوون زن باز مانع شد و با نهیب گفت: داداشی اگه یکبار دیگه بخوای از جات بلند شی به خدا دست و پاتو میبندم. عجزانه بر روی رختخواب افتادم و اشکهایم سرازیر شد . فرشته من کجاست ؟ حالا داره چکار میکنه؟ گلویم از فشار بغض درد گرفته بود یاد عمری که تا حالا گذرونده بودم افتادم .
توی یک خونواده خر پول اصفهانی چشم به دنیا باز کرده بودم . هیچ وقت مادرم ندیدم چون سر زا رفت . دوتا خواهر داشتم و یک برادر که توی جنگ کشته شد . پدرم که تنها عشق زندگیش مادرم بود بعد از مرگ مادرم خیلی دل و حوصله نداشت با تموم علاقه ای که به من داشت اما من براش یاد آور یه مصیبتی دردناک بودم و این موضوعو بعضی وقتا که کل کل میکردیم نا خودآگاه به زبون می آورد. خواهرام جای مادرو برام پر کرده بودند دوران کودکیم خیلی معمولی گذشت به نوجوانی که رسیدم چون پسرخوشگلی بودم بودم مورد توجه دخترا زیادی قرار گرفته بودم حتی دوستای خواهر دومم که سه سال از من بزرگتر بود هم چشمشون دنبال من بود. یادم میاد چهارده یا پونزده ساله بودم که خواهر بزرگم مهتاب عروسی کرد با یک پسر تحصیل کرده آدم حسابی . از جند روز قبل از عروسیش خونه ما شلوغ بود همه جمع بودند . عمه هام . خالم . عموهام و ...... از جمله دوستای خواهر دومیم مریم . یکی از دوستاش بود که زیاد خونه ما رفت اومد داشت حتی بعضی از شبا خونه ما می خوابید با منم خیلی قاطی بود البته من تو فکر شیطونی با اون نبودم . فقط جون اصلا خودشو از من نمی پوشوند و همیشه جلوی من لباسای باز میپوشید ناخوداگاه چشمم دنبال خوشگلیهای تنش میرفت. بعضی وقتها از شلوغی خونه خسته میشدم . برا همین میرفتم تو زیرزمین هوا گرم بود و زیر زمین خنک تو زیر زمین یک حوض با فواره آب داشتیم دورتا دور اونهم تخت برای نشستن تختها را با گبه فرش کرده بودیم . رفتم روی یکی از تختها دراز کشیدم صدای شیوا میومد که با صدای بلند داشت برا گارگرها دستور صادر میکرد آخه قرار بود مراسم عروسی تو خونه خودمون برگزار بشه چون داماد شهرستانی بود و پدرم برای اینکه فامیل راحت بتونند تو مراسم شرکت کنند خواسته بود که مراسم تو خونه خودمون برگزار بشه. با شنیدن صدای زیر و زیبای شیوا حسی در من ایجاد شد ناخودآگاه یاد زیباییهای تنش افتادم اون قدش نسبتا کوتاه بود کمی تپل با سینه هایی گرد ودرشت کمری باریک وباسنی پهن وقلمبه که هنگام راه رفتن بد جوری یک و دو میکرد من اصولا آدم کم حرفی هستم بعضی وقتا روی مبل خونه لم میدادم و ساعتها شیوا رو زیر نظر داشتم مخصوصا زمانهایی که دامن تا سر زانو و یا شلوار جین چسبون میپوشید. جوریکه متوجه نشه حرکت سینه ها و اون کون تپلشو دید میزدم.شاید اونم میفهمید چون احساس میکردم زیادتر از حد معمول جلوم رژه میره و هروقتهم تو تیر رس نگاه من حرکتهاش سریعتر برای اینکه اندامش بیشتر به تحرک بیافته و بیشتر دل من بدبخت زن ندیده رو بلرزونه . یا زمانهایی که برام خوراکی میاورد اونقدر جلوم دولا میشد که میتونستم تمامه سینه های گوشتالوش وشکم سفیدشو ببینم.گاهی هم به شوخی از پشت خودشو بهم میچسبوند و جلوی چشمامو میگرفت و یا میپرید روی کولم و میگفت یالا سواری بده منم که اندامم درشتتر از اون بود به راحتی وزنشو تحمل میکردم اما بارها توی این کارهاش کیر بدبختم شق شده بود اما هیچ وقت نه جرات پیشروی بیشترو نه روشو داشتم که حرکتی بکنم که نشون بدم دارم از این کارهات لذت سکسی میبرم. از یاد آوری اینها احساس کردم دوباره دارم تحریک میشم و کیرم داره باد میکنه تو همین افکار بودم که یکد فه یکی مثله جن پرید رو تخت دستم از رو چشمام برداشتم ببینم کیه صورت شیوا رو چند سانتی صورتم دیدم درحلی که داشت با تمام صورتش لبخند میزد . منم لبخندی تحویلش دادم و خاستم از جام بلند بشم که متوجه کیرم نشه اما اونزودتر سرشو به عقب کشید نگاهی به جلوی شلوارم انداخت ابروهاشو تو هم کشید و گفت : بد جنس چی تو جیبت قایم کردی ؟. و جوری وانمود میکرد که انگار نمیدونه قضیه چیه و ادامه داد بزار ببینم . و دستشو مستقیما گذاشت روی کیر من این اتفاقات در عرض چند ثانیه افتاد قبل از اینکه من بتونم خودم جمع وجور کنم .کیرمو محکم گرفت تو دستش من شکه شده بودم . درد و لذت و چنان تواما در وجودم پیچید که احساس ضعف کردم . شیوا ادامه داد.: نه اینجوری نمیشه و خواست دستشو تو جیبم کنه که من مانع شدم . شیوا کفت: پس خودت نشونم بده چی تو جیبت قایم کردی . جواب دادم هیچی . شیوا در حالی که صداش به وضوح از فرط هیجان میلرزید گفت : دروغ نگو و دوباره کیر من که حالا به اوج تورم رسیده بود را قاپ زد تمام تلاش خودشو میکرد که وانمود کنه نمیدونه این چیه تو جیب من . گفتم شیوا نکن شیوا کیر منو محکم گرفته بود ومیگفت باید ببینم من آب دهنم خشک شده بود و ضربان قلبم بی اندازه تند شده بود بطوریکه اگه یکم سکوت بر قرار میشد کاملا صداش شنیده میشد . شیوا همچنان کیر منو گرفته بود و فشار میداد و می گفت یالا نشونم بده من سعی کردم کیرمو از دستش نجات بدم ولی نه خیلی جدی داشتم با تموم وجودم از این لحطات لذت میبردم مخصوصا اینکه شیوا چند سالی از من بزرگتر بود . به شیوا با حالتی عاجزانه گفتم شیوا خواهش میکنم ولش کن شیوا لبخندی حشری وار زد ابروهاشو بالا انداخت و گفت نچ .... باید نشونم بدی منم که یکم روم باز شده بود گفتم : میدونی که نمیشه. شیوا صورتشو نزدیک صورت من آورد بار دیگه نفسهای گرمشو به صورتم ریخت و گفت چرا اگه بخوای میشه و آروم آروم کیر منو میمالید چشماش خمار شده بود و نفسهاش سریعتر . ادامه داد خواهش میکنم بزار ببینم چی داری . کلافه شده بودم نه روی اینو داشتم که نشونش بدم نه اینکه میتونستم از این فرصت راحت بگذرم . تو بلا تکلیفی بودم که یکدفه دیدم شیوا مشکلو حل کرد و در حال باز کردن زیپ شلوارمه . دستشو برد توی شلوارم از بقل شورتم رد کرد انگشتای ظریفش که به پوست بدنم رسید نفس تو سینه ام گره خورد . تا اومد به کیرم برسه نیمه سکته بودم وقتی انگشتاش دور کیرم حلقه شد حس کردم دارم قالب تهی میکنم خون با تمام سرعت به سرم هجوم آورد و سرم به دوران افتاد . شیوا سریع کیرمو از لای زیپ کشید بیرون نگاهی هیجان زده به کیرم که حالا نصفش پیدا بود انداخت و...
***
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
<!--
Mirrored by AvizoOoOon Copier v1.0
Original URL: http://avizoon.com/forum/2_50713_0.html
Started at: 2008/10/11 19:58
Ended at: 2008/10/11 20:07
-->
<!--
[LOG_DATA]
last-date: 2008/08/15 16:56
last-page: 0
-->