نوشته اصلی از سوی
Ouroboros
چرا «باید» چنین باشد؟ هنر شخصیترین تجربهی دنیاست، چرا باید آنرا با دیگران شریک بشویم یا پیرامون آن به تفاهم برسیم؟ شما هرگز نخواهید دانست که احساس من به هنگام تماشای مهر هفتم چه بوده، منهم هرگز حال شما را نخواهم دانست.
"باید" برای اندازهگیری درست و دقیق آن بود، اگر نه دماسنج ما هم چیزی بیشتر از جیوه نیست و ما نمیدانم چه
شمار مولکول در هوا هستند و یا چه اندازه دقیقی جنبش آنجا هست، ولی با جیوه یک برآورد خوب میزنیم که کارمان را راه میاندازد.
برای بررسیدن هنر نیز از روی پیچیدگی سازوکار، ما از خودمان که آدم باشیم داریم در جایگاه جیوه سود میبریم و به کارها بر پایه حس هوتادین خود ارزشدهی میکنیم
و چون از سازوکار حس خودمان هم چندان سردر نمیاوریم، برای همین سنجه (معیار) ما میشود اینکه هر کدام چه احساسی داریم + دیگر آدمیان چه میگویند.
تا اینجا به خودی خود بد نیست، ولی دیگر هیچکس نمیتواند بداود (ادعا کند) که چه کاری هنریتر است یا نه، مگر اینکه تعریف زیر:
هنر والا: هنری که عمق و ماندگاری و شدت احساسی که انتقال میدهد چنان است که اثری روانضربهای به مخاطب داشته باشد.
را به این بدگرانیم:
هنر والا: هنری که عمق و ماندگاری و شدت احساسی که از ارزشهای آدمی انتقال میدهد چنان است که اثری روانضربهای به مخاطب داشته باشد.
بر پایه این تعریف نوین - که به نگر Nocturne نزدیکتر است - اگر سد آدم فرهیخته یک کاری را هنری ببینند و هزار آدم هام نه، از آنجاییکه «آدم فرهیخته»
بر پایه تعریف فرهیختگی از «ارزشهای آدمی» بهتر سر در میاورد، پس فرجامیابی وی در هنری دانستن/ندانستن یک کار نیز درستتر خواهد بود.