همهی تفاوتهای ما بیتردید دارای ریشههای طبیعی هستند و فرگشت در نقش دادن به رفتار آدمی بسیار بیش از آنچه پیشتر تصور میکردهایم نقش داشته. خاستگاه نابرابری هم تفاوت عینی برای قربانی آن ندارد و چه فرقی میکند اگر شما خنگ به دنیا آمدهاید یا بیپول، در هر دو مورد، و در هر دو جامعهی کنونی و ایدهآلی که تصویر میکنید دسترسی کمتری به منابع، توانایی کمتری برای بهرهبرداری از آنها و در پی این استاندارد و شرایط زندگی فروتری دارید. مصنوعی و طبیعی تفاوتی در ناعادلانه بودن آن ندارد و اینکه «فرگشت کرده پس اشکالی ندارد» یا «فرگشت کرده پس قادر به تغییر آن نیستیم» هر دو سفسطه هستند.
طبیعی نه چیزی را درست میکند و نه غیرقابل تغییر، من تصور میکنم همهی ما چپگرایان در ستیز با سلطه و این ادعا که انسان مشتاق به نابودی سلطه و رهایی از آنست سخت به خطا بودهایم و اینطور که به نظر میرسد اکثریت آدمها هیچ مشکلی با تحت سلطه بودن مادامی که حداقلهایی از رفاه و امنیت و … برایشان فراهم باشد ندارند، و بدبینی امثال مکس اشتیرنر که به پیرامون خود مینگریست و میگفت «من انقلابی و آزادیخواه نمیبینم، هرچه میبینم دلال و لاشخور است» الیتیسم یک آدم ضدجامعه نبود، توصیف دقیقی از احوال اکثریت جامعهی بشری بود. ولی با وجود این من همچنان خواستار سلطهگریزی و سلطهستیزی هستم زیرا باور دارم حتی همین اکثریت مشتاق به تبادل امنیت با آزادی اگر طعم آزادی و آگاهی را بچشند آنرا ژرفتر، خواستنیتر و مطلوبتر از آغوش گرم اربابان خود مییابند و ما میتوانیم اینرا دگرگون بکنیم و …
شما میتوانید ادعا بکنید که نابرابری مصنوعی دارای مازاد سلطهآمیز اضافه نیز هست و انواع طبیعی آن فاقد چنان مازادی هستند بنابراین ناعادلانهتر است یا چیزهایی از این قبیل. اما مسأله این است که نابرابری خودش به طور مستقل میتواند یک رذالت اخلاقی باشد و برای تبدیل شدن به چنان چیزی نیازی به سلطه ندارد.
در تضاد میان فرد و جمع بالاخره نقطهای فرا میرسد که ما در آن وادار و ناگزیر به انتخاب یکی به زیان دیگری میشویم، و تلاش برای آشتی دادن آنها و طرح اینکه این تضاد کاذب است یا برآمده از اقتضائات جامعهی سرمایهداریست یا طبیعیست و قادر به فراتر رفتن از آن نیستیم و … پاسخ بسنده نیست بلکه تلاش برای تغییر صورت مسئلهای بسیار دشوار است. اجازه بدهید در قالب یک مثال بحث را بیشتر بشکافیم:
یک مدرسهی خیالی را تصور بکنید که ده کلاس درس دارد، و در هر کلاس درس بیست شاگرد هست که دو تا خیلی خنگ هستند و دو تا خیلی باهوش. ایدهی «از هرکس به اندازهی توانایی، به هرکس به اندازهی نیاز» حکم میکند که دو تای خنگ هر کلاس را جمع بکنیم در یک کلاس و دو تای باهوش هر کلاس را نیز به همچنین، تا در حق هیچکس بیعدالتی نشود و شاگرد خنگ مجبور به رقابت با شاگرد زرنگ نشود، و شاگرد باهوش نیز بدلیل خنگی همکلاسی از پیشرفت عقب نماند و … اما این یک راهحل نیست، فقط به قول مهربد گرامی(به نقل از ژیژک)جارو کردن مشکل به زیر فرش است، زیرا افراد باهوش همچنان بیشتر و بهتر از افراد خنگ پیشرفت میکنند، تنها نمود به ظاهر تبعیضآمیز آن تبدیل به نمود به ظاهر غیرتعبیضآمیز شده، اگرنه تبعیض هنوز هست و تضاد همچنان پابرجاست، تنها بهتر پنهان شده، و نه فقط کمکی عینی به شاگردان خنگ نکردهایم، بلکه شانس رقابت و پیروزی احتمالی ایشان به اندازهی باهوشها از طریق تقلب، پشت کار هزار برابر، شانس و … را هم از ایشان گرفتهایم.
پس این تلاش برای آشتی دادن فرد و جمع بر خطاست، بر سر یک نقطهای یا باید تعالی مطلق فرد را برگزینم، یا همان جمع را. یا اجازه بدهیم اینها با یکدیگر رقابت بکنند و هرکه برنده شد هرچقدر که برنده شد را برای خودش نگاه بدارد و همهی تضادها را بپذیریم، یا، فرد را تا اندازهای فدای جمع بکنیم و دو شاگر باهوش را مامور نظارت درسی و کمک به پیشرفت دو شاگرد خنگ بنماییم، از توانا بگیریم و به ناتوان بدهیم تا شاخص دارایی پایانی همه یکسان باشد.
من شخصاً قادر به نجات خودم در هر دو سیستم خواهم بود زیرا به تواناییهای شخصی خودم ایمان دارم، اما معیار اصلی ما در پایان روز باید آن باشد که کدام مدل قربانی کمتری میگیرد و شدت این قربانی بودن در کدامیک بیشتر است، بیعدالتی که در حق شاگرد باهوش با بستن پای او به پای شاگرد خنگ میکنیم بیشتر است یا رها کردن شاگرد خنگ به حال خودش یا ترحم شاگرد باهوش یا قضا و قدر و …من آنارشیست فردگرا مشکلی با سیستم اول ندارم، زیرا معتقدم پیشرفت هماهنگ جامعه و عدم وجود نابرابری باعث نفع بلندمدت فرد خواهد شد ولو فداکاری مختصری از تعالی حداکثری او لازم باشد، و به دکتر و پیتزازن یک مقدار دستمزد دادن ولو آنکه ارزش کارشان متفاوت باشد باعث میشود جامعه در قالب یک بدن پیشرفت سریعتر، مطمئنتر و از همه مهمتر عادلانهتری داشته باشد، زیرا میزان بیعدالتی روا شده در حق دکتری که نیمی از اضافهی حقوق او را با پیتزا زن تقسیم کردهاند کمتر از پیتزازنیست که چشماندازی برای پیشرفت ندارد، در موقعیت اجتماعی خود حبس شده و شما هم به او میگویید کاری از دست ما ساخته نیست، این تضاد طبیعیست، شما صرفاً خنگتر یا کمزحمتتر یا … از آقای دکتر بودهاید.
مشکل انگیزش هم در هر دو سیستم وجود دارد، در سیستم مطلوب من البته بیشتر خواهد شد و احتمالاً کندترین مدل برای رشد اقتصادی در جهان است، اما اثرات این رشد در همهی ارکان جامعه به یک اندازه و شکل احساس خواهد شد.
پ.ن : راهکار شما برای دستکاری ژنهای مردم برای باهوش شدن مناقشه در مثل است و ما فقط مشکل باهوشتر بودن که نداریم، عناصر غیراقتصادی پر شمار دیگری هم هستند که به نابرابری میانجامند، هوش تنها یک مثال بود. بعد هم ما باید بحث را در ظرفیتهای موجود پیش ببریم و نه خیالپردازی دربارهی ظرفیتهای احتمالی. اینکه نمیشود شما موقعیتی آرمانی را برای من تصویر بکنید و مشکل را از این طریق حل بکنید، منهم میتوانم شرایطی را تصور بکنم که در آن آدمها را به ماشینهای رویاساز وصل میکنند که همه در آن خوشحال و راضی و آزاد و برابر و ... هستند و دیگر نیازی به تغییر سیستم نخواهد بود و ...