مهربد عزیز داستانش طولانی است. فقط در همین حد بگویم که تبدیل شدن از فردی مذهبی به انسانی لیبرال که شعارش "زندگی کن و بگذار زندگی کنند" راهی بس طولانی بود که یکی از اولین دلایلش علاقه به دانستن و کشف موهبتی به نام کتاب بود.
مهربد عزیز داستانش طولانی است. فقط در همین حد بگویم که تبدیل شدن از فردی مذهبی به انسانی لیبرال که شعارش "زندگی کن و بگذار زندگی کنند" راهی بس طولانی بود که یکی از اولین دلایلش علاقه به دانستن و کشف موهبتی به نام کتاب بود.
محمد جان خب اگر انگیزه و حوصله کردید بدرازا بنویسید - دیگر دوستان و من هم پیشتر بدرازا نوشته ایم.
اینجا یک جورهایی بایگانیای است از اینکه هر کدام از ما چگونه از شّرِ این باورهای پادبشری آزاد شدهایم و در راستای جستارِ دیگر هماندیشی پیرامون گسترش خردگرایی - برگه 6 پیش میرود.
بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!
—مزدک بامداد
sonixax (04-07-2013)
خب همه چیز از روحیه کنجکاو یک نوجوان آغاز شد. وقتی 13 ساله بودم ساعات فارغ از تحصیل را در مغازه پدرم می گذراندم. در آنجا روزنامه های باطله فراوان بود. خواندن این روزنامه ها کم کم شد سرگرمی من. بعد از مدتی با توجه به دستمزدی که بابت کار می گرفتم شروع کردم به خواندن روزنامه های غیر باطله که با همشهری شروع شد. سر زدن های مرتبم به روزنامه فروشی باعث شد تا مجله ای بیابم به نام نجوم. ماهنامه ای بود در زمینه ستاره شناسی. خواندن این مجله و آشنا شدن با پدیده های کیهانی سوالات بسیاری در ذهنم ایجاد کرد. در همین سالها از محله ای که در مرکز شهری که در آن زندگی می کردیم به محله ای در خارج شهر با کمترین امکانات کوچ کردیم. جایی که هیچ سرگرمی برای یک نوجوان وجود نداشت. در آن محل همسایه ای یافتیم که پسری هم سن سال من داشت در رفت آمد به منزل آنها کتابخانه ای یافتم که متعلق به برادر بزرگتر او بود و بدون استفاده. من شدم مشتری دائم آن. طی 6 ماه همه کتابهایش را خواندم. هر چه بیشتر می خواندم سوالات بیشتری در ذهنم شکل می گرفت. در سالهای دبیرستان یک کتابخانه عمومی بزرگ در شهرمان افتتاح شد. طبیعتا من با ولع تمام عضو آن شدم. در همین سالهای دبیرستان در جستجوی پاسخ سوالاتم دوستی یافتم مذهبی که از بحث هایش در کلاس مشخص بود او هم همین دغدغه ها را دارد ولی ظاهرا بیش از من می دانست. با او همراه شدم. و تبدیل شدم به یک بچه مذهبی مسجدی. وقتم صرف مطالعه کتاب های مطهری و شریعتی شد. بعد از آن کتابهای سروش. البته بگویم که قبل از آن در دوران نوجوانی مطالعاتم بیشتر داستان های علمی و تخیلی، ادبیات کلاسیک ایران و جهان بود. خلاصه کنم که در دوران دبیرستان و سال اول دانشگاه کماکان همان فرد مذهبی بودم.
در سالهای دوم به بعد دانشگاه بود که کم کم با فلسفه و سپس فلسفه غرب آشنا شدم. بعد از آن در تحصیلات تکمیلی منطق و فلسفه علم و رویکردهای شناختی و اپیستمولوژی را آموختم. و شاه کلیدی که در این دوران یافتم ابزاری بود به نام تفکر انتقادی.
همه این تغییرات فکری و تجربه ای که در دوران مذهبی بودنم در تحمیل عقایدم به اطرافیان داشتم باعث شد تا اصل تساهل را در زندگیم همیشه در نظر بگیرم. زمانی به خاطر عدم رعایت این اصل باعث رنجش افراد نازنینی شدم که دیگر نمی خواهم این تجربه تکرار شود.
بنابراین شعارم این است زندگی کن و بگذار زندگی کنند.
ببخشید که طولانی شد.
Dariush (04-02-2013),Fiona (03-30-2013),folaani (02-28-2013),iranbanoo (03-30-2013),Mehrbod (02-27-2013),sonixax (04-07-2013),Theodor Herzl (02-27-2013),undead_knight (02-28-2013)
با اجازه دوستان منم داستانم رو مینویسم و امیدوارم سردرد نگیرید(:
من همیشه ادم کنجکاوی بودم.از بچگی من همیشه با این ملاها(بعدا که بزرگ شدم فهمیدم که اینا ملا نبودن!فقط ریش داشتن من فکر میکردم ملا هستند) بحث میکردم که اگه خدا وجود داره چرا دیده نمیشه؟اونام بهم میگفتن بچه از این فکرا نکن کافر میشیو این برام سوال بود توی خونواده اگه همچین حرفی میزدم همچنینراستش همیشه سوالای عجیب و غریب میپرسیدم.چرا خدا نمیاد پیش ما؟!کلا تو فامیل مشهور شده بودم با این سوالام همه بهم میگفتن دیوونه.به بچه هاشونم میگفتن با این حرف نزنید دیوونه است
دیدم نه بابا با اینا به جایی نمیرسم.میرفتم کتاب میگرفتم میخوندم.من که شیعه نبودم ولی کتب ما سنی ها گیر نمی اومد.میرفتم کتب شیعه ها رو میخوندم.از این داستانای غم انگیز کربلااااو غیره.اما برام سوال بود که امام حسین چطور توی صحرای کربلا تشنه بود در حالی که در نزدیکی اونجایی که چادر زدن اب وجود داشته و حضرت ابوالفضل رو فرستادن اب بیاره بعد خودش اب نخورده و میخواسته مشک اب رو برای امام حسین بیاره که میکشنش.اما سوال تو ذهنم بود که وقتی حضرت ابوالفضل رو کشتن چه کسی این خبرو به بقیه رسونده که اونا فهمیدن آب نخورده!!اون که مرده بود نتونسته خبر بده!!و خیلی سوالات دیگر.
توی دوران راهنمایی معلم دینی داشتیم که خیلی بهم کمک کرد و بهم گفت کتب شیعه ها رو نخون دروغه.جواب خیلی از سوالاتی که تو ذهنم بود رو بهش میگفتم بهم جواب میداد.مثلا دیگه فهمیده بودم که جسم خدا را نمیتوان دید اما علم خدا همه جا وجود داره!
اقا دیگه سرتونو درد نیارم!فکر میکنم وقایع مهم تر از دوران دبیرستان به بعد شروع شد! رشته تجربی رو انتخاب کردم.معلم زیستمون یه جورایی بیخدا بود.نظریه تکامل رو جوری برامون تعریف میکرد گویا اصلا خدایی وجود نداره!اما عجیب این بود نماز میخوند!با خودم فکر کردم اگر معتقده که خدایی وجود نداره پس چرا نماز میخونه!!!
به برکت وجود اینترنت با آتئیست اشنا شدم.با مطالعاتی که داشتم گرچه که کامل نبود اما تصمیم گرفتم آتئیست باشم و شدم!احساس میکردم از این همه سوال راحت شدم!احساس خیلی خوبی داشتم!
اما این پایان کار نبود!ا!الان هم تصمیم گرفتم مسلمان باقی بمونم تا ببینم چی پیش میاد!گرچه که خیلی چیزا هستند که برام سواله!اما هنوز هم از نماز خوندن لذت میبرم.بهم ارامش خاصی میده!خیلی چیزا رو امتحان کردم که بهم ارامش بدن.مثلا هیپنوتیزم.مدیتیشن و....اعتقاد دارم که خیلی باید تحقیق کنم و هنوز اول راهم و امیدوارم با کمک شما دوستان به حقیقت برسم.در مورد قران هنوز تو شک هستم!فکر میکنم بعضی چیزا تو مذهبم هستند که با بیخدا شدن از دستشون میدم!
ببخشید سرتونو به درد اوردم
من استعداد خیلی خوبی برای تغییر داشتم و بنظرم شاید این ویژگی، مثل رنگ پوست مادرزادی باشه. نمیشه از همه به یک اندازه توقع داشت. معمولا دلایلِ داشتن عقاید گذشته ام ناآگاهی بوده چون کمتر به منابع دسترسی داشته ام.
...
از بچگی نسبت به دین و عقاید خودم کنجکاو بودم. دلایل و توجیهاتی داشتم که باعث میشد مسلمون و شیعه بمونم. مثلا فکر میکردم به جز ادیان سه گانه(اسلام، مسیحیت و یهودیت) عقیده دیگه ای در دنیا وجود نداره و چون دین اسلام بعد از این دو دین اومده پس حتما دین بهتریه!
اصلا نمیدونستم تو دنیا آتئیست، بهایی، زرتشتی و بودایی ... هم وجود داره! اگر در مورد امامان و احادیث به مورد مشکوکی بر میخوردم همش به خودم تلقین میکردم که این حتما یک دلیلی داره که من از فهمش عاجزم. از همان کودکی به اشتباه، بهم گفته بودند که نود درصد مسلمین شیعه هستند ... !
من یه آدم متعصب بودم و عملا در نقطه مقابل خردگرایی قرار داشتم، منظور اینکه اصلا از فکرم استفاده نمیکردم.
یادمه یه پی دی اف انتقادی درباره مذهب شیعه خوندم، اونقدر متعصب بودم که بعد از خوندن چند خطش، خیلی "ناراحت" شدم و حس تئوری توطئه بهم دست داد.(گفتم این رو سنی ها برای خراب کردن مذهب شیعه نوشتن)
با همه این اوصاف من آدمی نبودم که خیلی اهل نماز خواندن و بجا آوردن تکالیف دینی باشم ولی (متاسفانه برخلاف دیگر اطرافیان) بشدت غرایز خودم رو سرکوب میکردم، مثلا خودم رو از رابطه با دختر یا مسایل سکسی، دیدن تصاویر زنان و ... منع میکردم!!! از سکس با دخترها اکراه داشتم! (البته دلیل این حس من به مسایلی مثل سکس فقط دین نبوده.) وقتی غربیها رو توی فیلمها و موزیک ویدئو ها، بی قید و بند دیدم، از غرب متنفر شدم. کلا این سرکوب کردن غرایز به نظرم ضربه روحی بزرگی رو تو زندگی بهم وارد کرده...
اما در مورد "وطن"، من از زمانی که یادم میاد وطن پرست بودم و ایران خیلی برام مهم بوده. احتمالا "هیچ وقت" اسلام رو به ایران ترجیح نمیداده ام. البته فکر هم نمیکردم که مسلمانی و میهن پرستی با هم اختلاف و تناقضی داشته باشند.
این روند کژدار و مریز و مبهم ادامه یافت تا اینکه زمانی تصمیم گرفتم تکالیف دینی را به درستی انجام بدم. نماز خوندن رو شروع کردم. با خودم گفتم که اینبار دیگه تا آخر عمر نمازم رو ترک نمیکنم اما حدود چند ماه نگذشته بود که در اینترنت بطور کاملا اتفاقی به مطلبی چند خطی برخوردم که بلافاصله پس از خوندنش، ایمان دینی من ریزش کرد و محو شد. اگه درست یادم باشهدر اون گفته شده بود "در زمان حمله اعراب 50 هزار نفر از مردم شهر استخر توسط عربها کشته شده اند". جالب اینکه درست به همان اندازه ی اسلام، نسبت به خدا هم بی اعتقاد شدم، چون خدا رو همین اسلام به من معرفی کرده بود. خیلی احساس بدی داشتم، چون از یکطرف ایمانم رو از دست داده بودم و از طرفی از این که 50 هزار "ایرانی" کشته شده بودند خیلی غمگین بودم.
بزرگترین دلخوشی من ایران بود و نمیتونستم به اسلامی که اون رو بر ضدش میدونستم اعتقاد داشته باشم. اگر این 50 هزار نفر ایرانی نبودند احتمالا برای من اهمیت چندانی نداشت!!! بدون اینکه از درستی اون مطلب مطمئن بشم کل ایمانم رو از دست دادم. با این وجود احتمالا بخاطر ترس، نتونستم رسما از اسلام دل بکنم و حتا تا چند ماه نماز هم میخوندم، ولی قلبا بیشتر به آتئیستها شباهت داشتم و رابطه ام با خدا دیگه قطع شده بود!
از این زمان علاقه من به ایران و کوروش و ... روز به روز افراطیتر شد، بخصوص با خوندن برخی کتابهای تاریخی، نژاد پرستی و عرب ستیزی و غرب ستیزی هم در من تقویت شد. خلاصه تا مدتی سردرگم بودم چون چیزی نداشتم که جایگزین ویرانه ی عقاید قبلیم بکنم.
تا این که دوستان ناباوری پیدا کردم که باعث شد، به لطف اونها جرات و اراده پیدا کنم کاملا از اسلام خارج بشم. با یسری مسایل دیگه مثل انسان گرایی، سکولاریم، حقوق بشر، حقوق زنان و .. هم آشنا شدم و پله به پله رسیدم به عقایدی که الان دارم و تا حدی از پستهام در دفترچه، قابل تشخیصه.
همونطور که گفتم، در ابتدا دلیل برگشتنم از اسلام، ملی گرایی و باستان گرایی بود. که البته بنظرم چندان دلیل درستی نبود و ریشه در نژاد پرستی داشت و ... .
اسلام همیشه کمترین جذابیت رو برام داشته. هیچوقت نه نماز و وضو، نه رنگ و شکل مساجد و گنبد ها، نه لباس مسلمانان، نه شمشیر کج و کلا ظواهر فرهنگ اسلامی(عربی) برای من خوشایند و جذاب نبوده!!! اینم یکی از دلایلی بود که کنار گذاشتن اسلام رو برام راحتتر کرد.
از نماز و قرآن خوندن یا درس دینی اصلا خوشم نمیومد و اعتقادم از روی ترس و اجبار بود.
در مورد سیاست هم من در ابتدا طرفدار ج. ا. بودم. جالب اینکه بعد از از دست رفتن ایمان دینیم، با اینکه این حکومت اسلامی بود هنوز کاملا از حکومت برنگشتم. اما دچار شک شده بودم و اتفاقی که باعث شد برای همیشه مخالف حکومت بشم حرفی بود که خامنه ای در مورد پرسپولیس زد و پادشاهانی که این بنا را ساخته اند رو جبار نامید!!
الان که به پشت سرم نگاه میکنم میبینم اعتقاد به جهان آخرت چقدر باعث شده وقتم رو هدر بدم. اگه نسبت به زندگی جاودانه شک گرا بودم میتونستم از اون سالها استفاده مفیدتری بکنم. هم ایمان دینی و هم نظرم راجع به ج. ا. به لطف حس میهن پرستی شدیدی که داشتم تغییر کردند ولی الان دیگه اصلا اون دلایل برام مهم نیست و دلایل انسانی تری جایگزینشون شده. من برخلاف بسیاری از دوستان که پیش از ناباور شدن، مطالعه و تحقیق کرده اند، ابتدا از اسلام برگشتم و سپس در این باره به مرور، اطلاعات خودم رو بیشتر کردم.
جالب اینکه بیشتر عقایدی که الان دارم رو فقط برای بار اول که خوندمشون پیدا کردم مثلا مخالفت با اعدام. الان هم از وضع زندگیم راضی نیستم چون با اکثریت جامعه فرق دارم و این باعث میشه در اجتماع منزوی بشم ... . تغییر عقایدم برای من هزینه داشته ولی سودهای زیادی هم برام داشته و خوشحالم که به لطف اینترنت، عقاید مذهبی و ضد انسانیم تغییر کرد.
امیدوارم داستان من به دوستان کمک بکنه و خودمم حس بهتری پیدا کنم. از این کوتاهتر هم نتونستم که بنویسم.
خرد، زنـده ی جــاودانی شنـــاس
خرد، مايــه ی زنــدگانی شنـــاس
چنان دان، هر آنكـس كه دارد خرد
بــه دانــش روان را هــمی پــرورد
cool (09-23-2013),Dariush (04-21-2014),Fiona (04-21-2014),kourosh_iran(03-18-2015),Mehrbod (09-22-2013),Robert (02-07-2014),Russell (09-23-2013),shahin (09-23-2013),Soheil (09-27-2013),sonixax (09-22-2013),Theodor Herzl (09-24-2013),undead_knight (09-23-2013),بانو گشسب (04-22-2014)
نمیدانم اینکه گذر زمان باعث تغییرات شود، نشانه ی ضعف ست؟
هر چه دیدم در آن نقصی بود
چه آن خدایی که میراث وار به من رسید چه این خدایی که سعی در شناختش دارم
باور امروز من خیلی فاصله دارد با آنچه که پدر،از دخترش توقع دارد
باور ِ امروز من چیزی نیست جز فاصله گرفتن و فقط نگریستن....
+
.....!
هنگامی که کسی آگاهانه افکار تو را نمی فهمد
خودت را برای توجیه خسته نکن . . .
Anarchy (04-21-2014),azarnoosh (04-21-2014),Nevermore (04-21-2014),Persepolis (04-21-2014),Russell (04-21-2014),shirin (04-21-2014),undead_knight (04-22-2014)
تغییرات نشانه ضعف ست؟
قبلترها از نظرم افرادی که ثبات ایمانی(نه صرفا اسلام)نداشتند از نظرم انسانهایی ضعیف بشمار میرفتند که نمیتوانستند ثابت قدم باشند، راه عوض میکنند و به بیراهه میروند یا از نظرخود، رو به سوی حقیقت...
ولی در حال حاضر از نظرم افرادی قدرتمند هستند که پا بر تابوهایی گذاشتند که از نظر بقیه قدیس بوده و بواقع نبوده
اینکه جمله ام حالت پرسشی به خود گرفت یکجور احتیاط بود برای خواننده
شاید فردی چون قبل من بیاندیشد و فردی دیگر چون اکنون من.
فاصله گرفتن و نگریستن :
وقتی در بطن یک جریان باشی نمیتوانی نیرویی را ببینی که باعث به حرکت در امدن تو شده
فقط قدرتی را حس میکنی که تو و هر انکه چون توست به سمتی میراند که به اختیارت نیست
زمانی خواهی دانست منبع این جریان چیست که از آن دور شوی
نباید خود را درگیر موضوعی دیگر بکنی
تا فکر و ذهن آزاد نباشد معایبش را نمیبینی و محاسنش از نظرت بی عیب و نقصند
فاصله گرفتن و نگریستن به تمام انچه باور داشتی یا دارند،میتواند چشمانت را تیزتر کند و ذهنت را ازادتر
+
امید دارم متوجه ی منظور من شده باشید
هنگامی که کسی آگاهانه افکار تو را نمی فهمد
خودت را برای توجیه خسته نکن . . .
Anarchy (04-22-2014),Mehrbod (04-22-2014),undead_knight (04-22-2014)
هماکنون 2 کاربر سرگرم دیدن این جُستار است. (0 کاربر و 2 مهمان)