در یک روز بارانی، مردی از دیار پارس به خانه امام نقی آمد و گفت: ای بزرگوار، من زرتشتی ام و به گفتار نیک، پندار نیک و کردار نیک باور دارم؛ شما چی؟
امام نقی فرمود: ما هم همینطور ای ملعون!
سپس امام به ابولاشی دستور داد تا قالیچه کهنه زیر پای آن مرد زرتشتی را که حالا خیس، و در نتیجه نجس، شده بود از خانه بیرون بیندازد. بعد هم زرتشتی نگونبخت را دست بسته به بازار برده فروشان سامرا برد و فروخت و با پول آن یک قالیچه نفیس تبریزی خرید
************************************
امام نقی هیچوقت در سرمایه گذاری های اقتصادی ضرر نمی کرد.
روزی صحابه ای خدمت امام آمد و عرض کرد: یا نقی! شما روی چه چیزی سرمایه گذاری می کنید که هیچوقت در آشفتگی بازار ضرر نمی کنید؟ طلا یا ارز؟
امام گفت : روی کتاب دعا! چون اگر وضع بازار خوب باشد مردم دعا میکنند که خوب بماند, اگر بد باشد دعا می کنند که خوب بشود.
صحابی گفت: من هم می توانم روی کتاب دعا سرمایه گذاری کنم؟ امام گفت: نه، دست زیاد میشه! و سپس وی را با طناب خفه کرد.
نقی , امامی که زیاد می دانست