نمی دانم کی و کجا بود دقیقا!!
یادم می آید دبستانی که بودم سیلی جانانه ای از معلمم به خاطر زبان درازی هایم خوردم...
حرف خودم نبود.چیزی را که از زبان پدرم میشنیدم کودکانه بازگو کردم.
شاید همان سیلی مرا کفایت کرد...
همیشه به همه چیز دینم به دیده ی تمسخر نگاه میکردم.اما در قلبم هراسی بود از اینکه نکند اشتباه میکنم.
پدرم هم نقش مهمی داشت در شکل گیری افکارم.
اما ضربه ی اخر را دوست و همکارم که باور های زرتشتی داشت زد.
در همان دفترمان شاید ساعت ها به بحث و گفت و گو مینشستیم.
هر رزو که به خانه میرسیدم ساعت ها مطالعه میکردم تا بتوانم پاسخش را بدهم.
اما او از من خیلی خیلی جلوتر بود.
به هر حال بین مطالعاتم شکم به یقین بدل شد و هر چه جلوتر میرفتم از عادات قبلیم رهاتر میشدم و فاصله میگرفتم.
حالا همان دوستم همچنان زرتشتیست.
گاهی هم دوستانه مینشینیم و مثل قبل با هم جدل میکنیم با این تفاوت که مسیر بحث تغییر کرده.
میخندد از اینکه حالا من از او پیشی گرفته ام و خدا را نیز انکار میکنم.....