sonixax (11-19-2014)
به نظر می رسد که در این جستار، بیش از اینکه شخصیتِ سوژه ی مورد نظر قربانی شود؛ نویسنده گان شخصیتِ خود را برملا کرده و خود جلادِ شخصیتِ خودشان می شوند...
نخستین کسی که چگونگی تصور من از شخصیتش، براستی برایش مهم است، آنچنان برای آن شخصیتی که دارد ارزش قایل است که پنهان بودن هویتش دلیلی بر دوگانگی آن در این محیط مجازی نشده و مایل است تصویر چگونه زیستن خود را در آینه ی واژگان من ببیند؛ آمادگی خود را ابراز کند. لازم به بیان است که من برای هر آنچه پیرامون کسی می نویسم ارزش و اهمییت قائلم، چون برای خودم ارزش قائلم! پس این بیان دیدگاه ممکن است به مقتضای شرایط دیر یا زود داشته باشد، اما سوخت و سوز نخواهد داشت!
...و به این موجودات دوپا بگو: آن ارادهای است مهیب که قدرت آن مهلک است!!
نمیدانستم که در این تاپیک 9 ماه پیش نامزد شدم برای تجسم شخصیت و زندگی! البته اون موقع در مورد افتخاراتم (ضرب و شتم دختر مردم با سلاح سرد!) و دیوانگیم (طبق آخرین تحقیقات=دو قطبی!) چیزی نگفتم. حالا راحت تر میتونید شخصیت من را مجسم کنید اما زندگیم را خودم هم نمیدانم که به کدام سو میرود که بخوام بگم شما درست میگید یا غلط!
من داوطلب هستم.
Rationalist (06-25-2015)
درود
منم دوست دارم.
تعلیم معلم به كسی ننگ نداردسیبی كه سهیلش نخورد رنگ ندارد
Rationalist (07-08-2015)
آن مرد بدبخت، و هم خوشبخت
وقتی که مهدی از خواب چشم گشود، به یاد آورد که هنوز در آن اتاق لعنتی است...دوباره خورشید نفرت انگیز طلوع کرده بود و یک روز مزخرف دیگر آغاز شده بود. با عصبانیت پتو را بر سرش کشید و محکم چشمانش را بر هم فشرد تا شاید دوباره بتواند به خواب رود اما فایده ای نداشت...کمی غلت زد و اندکی بیشتر برای به خواب رفتن تلاش کرد.اما نمی توانست خود را خواب کند! با یأس و بی حوصله گی از بستر خود برخاست و با کامپیوتری که تنها همدمش بود، به آن تالار سرد و خلوت که فقط چند شبحِ متفاوت از دیگران در آنجا حضور داشتند، نگاهی انداخت. آنگاه چشمان به گود افتاده اش به نوشتار جدیدی جلب شد. روزها پیش زمانی که یکی از شبح های دیوانه می خواست درباره ی زندگی دیگر اشباح بنویسد و هدف این کارش را چالشی برای خودش می دانست، این مهدی بود که پیش قدم شده بود.
مهدی جوانی بود که شاید دیگر فکر کردن به "جوان" بودنش در لبخندی تلخ و مایوسانه خلاصه می شد! بدنی نحیف و چهره ای ناامید داشت و چشمانش بهتر از هر کلامی، روحیه ی مایوس و روان رنجور او را توصیف می کردند.
با ناامیدی بر آن شد که تصور آن شبح دیوانه را در مورد زندگی خودش بخواند. می دانست که شبح دیوانه چندان خوش مشرب نیست...دایم از طغیان عقلانیت و ویرانگری حرف می زد...نقابی که بر چهره داشت خشن، و زبانش تند و تیز بود! در حالیکه بسیاری از روان پزشکان و روشن فکران در پی درمان و دادن امید به زندگی برای مهدی بودند، شبح دیوانه او را به شکیبایی برای سعادتی چون "مرگ" فرامی خواند! اما آن شبح چه طور از زیستن زیبا و به قول خودش خردگرایانه سخن می گفت؟! چه طور زنان را پست و احمق می خواند در حالیکه حرف از عــشــق می زد؟ چه طور لذت ها را خوار می داشت در حالیکه حرف از اصالت لذت ها می زد؟ و چه طور این جهان را تاریکی مطلق توصیف می کرد، هر چیزی که در آن معنا می داد را پوچ می ساخت اما از ساختن معنا و دیدن جهانی روشن حرف می زد؟! آیا براستی او یک دیوانه نبود؟
این موضوع چندان برای مهدی اهمییتی نداشت! فقط کمی کنجکاو بود که ببیند آن شبح دیوانه چه طور شخصیت و زندگی اش را توصیف می کند. می خواست که به اجمال و به سرعت خواندن نوشتار را تمام کند، چون حوصله و تمرکز فکری مناسبی نداشت. اما در همان لحظه درخشش فکری عجیب، و متفاوت از افکار رنج آورِ روزانه به ذهنش خطور کرد:
" من که آخر نفهمیدم چه معیاری برای دیوانه خواندن کسی وجود دارد؟ اینکه جامعه، روان پزشکان، خانواده و یا هر کس دیگر بگوید فلان شخص دیوانه است، آیا می توان او را دیوانه خواند؟مگر این طور نبوده که بسیاری از روان شناسان و فلاسفه ی برجسته ی تاریخ، بر سر این موضوع بحث ها و جدل ها داشته اند؟ مگر جز این است که بسیاری از روان پزشکان خود در زیستنشان با رنج ها و مشکلات روانی دست به گریبان هستند ولی جرات اعتراف به آن را ندارند؟!"
آن فکر عجیب با پرسش هایی زنجیره وار ادامه داشت: "چرا من باید هر چه آنها در موردم گفتند قبول کنم؟چرا خودم را به دست اینها بسپارم؟ مگر تا به حال داروهایشان چه قدر برایم موثر بوده اند؟ مگر یک روان پزشک در نهایت کیست؟ چرا نمی شود که من خودم این زندگی احمقانه را درست کنم؟"
ناگهان افکار دایمی و مایوسانه اش به شدت هجوم آوردند:
"ولی آن نیروی ماورای طبیعی لعنتی اجازه نمی دهد که آب خوش از گلویم در زندگی پایین رود!چه قدر تلاش کردم که خودکشی کنم! اما آن نیروی لعنتی می خواهد که من زنده بمانم و رنج ببرم. ولی من آخر خودکشی می کنم...! خودکشی می کنم...! وقتی در این جهان همه چیز جبر کامل است... وقتی در چنین خانواده ای به دنیا آمده ام... وقتی من همیشه فردی بی مسئولیت بوده ام...همیشه بی عرضه و بدبخت...وقتی همه ی نیروی جنسی ام در خودارضایی و فیلم های پورن خلاصه می شود و موفقیتم تنها در توهمات ذهنی و بازی های رایانه ای وجود دارد...آه...هـ...هیچ چیزی برایم لذت ندارد و تنها باید سعی کنم که خودکشی کنم...هــ...ا هــ...و "
پس از لحظه ای سکون، مهدی تاملی در خویشتن کرد...روانش آرام گرفت و دوباره آن فکر عجیب همچون نوایی آرام بر ذهنش گذشت:
"ولی من چه قدر از جنبه ی فلسفی نسبت به وجود آن نیروهای ماورای طبیعی اطمینان دارم؟ چه طور می توانم جبر مطلق را اثبات کنم؟یا نیستی مطلق بودن مرگ را؟ به کدام دلیل منطقی من محکوم هستم به فردی بی عرضه، کسی که در زندگی هیچ لذتی نباید ببرد! حتی عرضه ی خودکشی را هم نباید داشته باشم؟! اصلا چه قدر از خودِ منطق و هستی شناسی و شناخت عقلانی می دانم؟! چه طور می توانم ادعا کنم که شناختم از خودم و جهان اطرافم کامل است؟! اینکه خدا و دین را به پرسش بگیرم و یا در مورد نظریه تکامل و داروین و ماده گرایی چیزی بدانم یعنی خیلی آگاه شده ام؟! "
دوباره زنجیره ی پرسش هایی عجیب و مرموز در ذهن مهدی شعله ور شدند، تا اینکه ناگهان به پرسشی اساسی رسید: "ولی اگر همه ی اینها خودفریبی باشند چه؟ مگر میلیون ها نفر به دین اعتقاد ندارند؟ ولی بر اساس اعتقادشان زندگی می کنند؛ می کشند و جان می دهند! چگونه است که تقریبا همه ی مردم برای ناکامی ها و اشتباهات خود توجیهی شگفت آور دارند؟ فرومایه گی شان را به گردن جهان و دیگر انسان ها می اندازند و زشتی های خود را به دیگران نسبت می دهند! مگر امروز در علم ثابت نشده که جهان اصلا آنطوری نیست که ما می بینیم و احساس می کنیم؟مگر ثابت نشده که ذهن انسان آنچه را که به سودش است به یاد می آورد و باور می کند؟ من اگر واقعا می خواهم خودکشی کنم و با استدلالی عقلانی و روشی منطقی به آن رسیده ام، چرا فورا رگ های خود را نمی برم؟ چرا سرم را آنقدر به دیوار نمی کوبم تا دریابم که آیا این نیروهای ماورای طبیعی واقعا هستند یا نه؟ چرا هدفم به خودکشی، بیشتر به نمایش اسم آن و جلب توجه سایرین ختم می شود؟ آیا این فریادهای "خودکشی می کنم...خودکشی می کنم" هایم از یک دستگاه فلسفی کامل منتج شده اند؟!
یعنی تمام زندگی من همین بود؟ بنشینم گوشه ی خانه و فیلم پورن و خودارضایی و بالا و پایین کردن صفحات آن فرومِ سوت و کور و ناله از بی عرضه بودنم و از سیاهی جهان؟ با این نگرش و نگاهم به خود،زندگی و جهان چه طور باید انتظار لذت بردن و موفقیت را داشته باشم؟!
چه طور می شود که کسی چون استفان هاوکینگ که لمس بر روی صندلی چرخ داری افتاده و فقط قادر است چشمانش را حرکت دهد، یکی از بزرگترین اخترفیزیکدانان جهان می شود؟ کسی که تنها با اتکا به ذهن و تصورش کیهان را درمی نوردد و نظریه های فیزیک مدرن را حلاجی می کند؟ چه طور فیلسوفی چون بوئتیوس در زندان و زیر شکنجه به فلسفیدن می پردازد و کتابی ماندگار در فلسفه می نویسد؟ "
و سپس به شکلی شفاف تر به خودش اندیشید: "آیا شرایط من از آنها بدتر بوده؟ آیا من از این افراد بدبخت ترم؟ منی که اینچنین در زبان انگلیسی با استعداد هستم... به خوبی در دین تعمق می کنم و به نقد عقلانی آن می پردازم و در دانشگاه و بحث های علمی به خوبی می درخشیدم؟ حیف این بدن و اندام های هنوز سالمم نیست؟ حیف این مغز نیست که پیچیده ترین و شگفت انگیز ترین دستگاه در تمام جهان است؟! آیا من فردی بی عرضه هستم؟ چرا؟! این همه شکوه و شکایت چه سودی برایم داشت؟ آیا دیگر از تحقیر و زبونی خسته نشده ام؟ چه می شود که من هم به طور اساسی دیدگاهم را نسبت به جهان تغییر دهم؟چه می شود که مسئولیت هر ناکامی را خودم به عهده بگیرم؟ از جهان و انسان ها هیچ چشمداشتی نداشته باشم و در لحظه زندگی کنم؟ بپذیرم که نتوانستم دختری را که به شکل همسر آینده ام می دیدم درک کنم...نتوانستم رفتارهایش را بفهمم و برایش مردی کامل باشم...چندان مهم نیست که او چگونه رفتار کرد، این مهم است که من چه کردم...
چه می شود اگر مشکلات را به راستی چالشی لذت بخش بدانم نه مشکلی مایوس کننده...به رهایی ام از دین افتخار کنم و ارزش چیزهایی چون حقیقت،عدالت،صداقت،شجاعت و صراحت کلام را به طور عمیق درک کنم...با هر انسانی بتوانم نقاط مشترک پیدا کنم و از آنها بیاموزم... در جمع دوستانم و یا در خانواده دستکم در آن موضوعاتی که برای آنها هم جذاب است صحبت کنم و حتی با قدرت بیان و اثر قدرت روانی خود بتوانم موضوع صحبت را به موضوعات مورد نظر خودم بکشانم.
همین طوره همه ی مردم حتی بیسواد ترین و ظاهرا بی همه چیز ترین آنها هم ممکن است چیزی برای آموختن به من داشته باشند، فقط باید با ظرافت و تیزبینی به رفتارهای آنها بنگرم... بتوانم زشتی ها و زیبایی های خلق و خوی شان را دریابم و از تجربیات زندگی شان استفاده کنم. باید و حتما با دیدگاهی کاملا جدید و مسئوولانه به جهان، رابطه ای جدید هم با جنس مخالف آغاز کنم...این می تواند مهم ترین چالش من در موفقیتم باشد! چرا که زنان جلوه ای ناب از طبیعت این جهان هستند. این بار باید تلاش کنم آنها را عمیقا بفهمم...به بهترین شکل برایشان مردی رومانتیک باشم...از عشقم به آنها و زیبایی هایشان سخن بگویم و در تلاش باشم تا برایشان همواره چون کوهی قابل اتکا باشم. تلاش کنم که شادشان کنم و اگر با همه ی اینها باز هم از من دوری کردند، دروغ شنیدم یا خیانت دیدم... ایراد کار را در خودم ببینم که حتما نتوانسته بودم مردی کامل باشم."
سپس مهدی از پنجره نگاهی به بیرون انداخت...خورشید می درخشید...زمین آرام بود و شهر زنده! انگار که درخشش خورشید، آرامش زمین و تکاپوی شهر همه با زبانی مخصوص به خودشان از مهدی می خواستند که زندگی ای زیبا و باشکوه بسازد، زبانی که مهدی تاکنون هرگز به آن توجه نکرده بود. سپس نگاهی به اتاق کرد، چند کتاب در اطراف میزش افتاده بودند که مدت ها در حسرت خوانده شدنشان توسط او بودند. جالب بود! آنها هم حرف می زدند اما تاکنون حرفشان شنیده نشده بود!
برای لحظه ای مهدی احساس انرژی و شعف فراوان داشت...از جای برخاست... دستانش را مشت کرد و سینه اش را ستبر، بیشتر در خویشتن خود متمرکز شد و توجهش به نفس هایش جلب شد. با تمرکزی آگاهانه و ارادی نفسی عمیق کشید...حتی نفس کشیدنش هم با احساسی خوب همراه شده بود. او خیلی ساده احساساتش را تغییر داده بود و کافی بود که در هر لحظه بر آنچه که آن فکر عجیب در ذهنش شعله ور ساخته بود عمیقا تمرکز کند، عمیقا بیاندیشد و عمیقا درکش کند! بتواند به باورهایی قوی برسد...اهدافی بسیار جذاب و ارزشمند برای خود برگزیند تا انفجار اشتیاق و انگیزه را در خود احساس کند و با ارده ای آگاهانه باورهایش را عینا تجربه و زندگی کند، تا آنکه حتی برای مرگ هم معنایی زیبا بسازد. دیگر چندان مهم نبود که براستی خانواده، روان پزشکان یا آن شبح دیوانه چه اشخاصی هستند و در حرف هایشان چه طور زندگی مهدی را توصیف می کنند، بلکه فقط دیدگاه مهدی نسبت به زندگی اش، نسبت به آنها و نسبت به تمام جهان مهم بود.
شما توانایی بالایی در نوشتن متن های ادبی دارید. از نظر منطقی مقداری کمتر. از نظر پیش بینی تا حدی درست.
من هیچوقت از خودکشی به دنبال جلب توجه مثل اکثر دختران و زنان نداشتم. توی تیمارستان هم که یک بار شامپو خوردم به این امید که بمیرم و بعد منو بستن نگهبان میگفت تو اگه خودکشی کن بودی قبل از اینکه بیای اینجا مرده بودی! حرومزاده ها (چه پرستارا چه نگهبانا) چون میدونن خودکشی موفق در تیمارستان براشون مسئولیت داره بهم میگفتن برو بیرون خودکشی کن! "اصلا مرگ و زندگی من تخمشونم نبود!" باور کنید روانشناسا و روانپزشکا هم همینطورن. ولی من همیشه به این امید که بمیرم خودکشی کردم و "به هیچ وجه قصد جلب توجه نداشتم." رگ دستمو بزنم طول میکشه تا بمیرم و منو میبرن بیمارستان البته هم رگ دست و هم شاهرگ گردن زدنش نیاز به خایه داره که من ندارم! من خایه پریدن از ارتفاع رو دارم ولی رگ زدن نه.
نیمه دوم متن شامل به خود آمدن من میشد! در حالی که من مطمئنم که اگر اولین قدم در راستای به خود آمدنم را بردارم نیروهای ماوراالطبیعی زندگی رو برام جهنم میکنن تا به حالت قبل برگردم. حالا میخواید باور کنید میخواید باور نکنید.
هماکنون 3 کاربر سرگرم دیدن این جُستار است. (0 کاربر و 3 مهمان)