درود.
مارکس بیشک به دنبال دولتزدایی بود، وانگهی چند اشتباه بسیار بزرگ در کُل پروژهی خود داشت، اول اینکه گمان میکرد تسخیر قدرت سیاسی واپسین مرحله از انقلاب است و همه چیز با حاکم شدن کارگران به پایان میرسد. از همان روز نخست در عمل خطا بودن این فرض مشخص شد، و قدرت تازه بدست آمده بلادرنگ بدل به یک نومانکلاتور جدید و قدرتمندتر از سابق شد، زیرا مهمترین وجه زندگی اجتماعی را نیز تماما در اختیار داشت. مارکسیستهای بعدی(همچون گرامشی)با مشاهدهی شکست تجربهی اکتبر سرخورده و متحیر تلاش کردند نوعی گذار فرهنگی و اقتصادی را مقدم بر تصاحب قدرت سیاسی بدانند.
اشتباه دیگر او در تحلیل از نظام سرمایهداری و گنجایشهای ذاتی آن بود، خصوصا اینکه دستگاه مذکور توانایی به شراکت فراخواندن کم و بیش همه کس را در خود دارد و به چنان ارتقا کیفی سطح زندگی بطور عمومی میانجامد که در تناسب، زندگی کارگران قرن بیستم در کشورهای پیشرفتهی صنعتی از همان شاهان قرن نوزدهم مجللتر و مرفهتر میشود. مارکس گمان میکرد لندن قرن نوزدهم با آن شرایط به راستی خشمآوری که کارگران و اقشار فرودست متحمل میشدند تازه آغاز بدبختیها برای پرولتاریاست، و اوضاع هر روز از آنهم بدتر خواهد شد. این اشتباه آنقدرکه پوپر تلاش کرد بنماید مهم و کلیدی و بزرگ نبود، یعنی کُل انتقاد مارکس از سرمایهداری بر آن بنا نشده بود، اما همچنان پارهای تعیینکننده از تحلیلی بود که برای پیشبینی آیندهی دستگاه تدارک دیده بود.
یک مورد دیگر هم نگاه هگلی بود که به مفهوم دولت داشت، و گمان میکرد دولت ایدهآلی میتواند وجود داشته باشد که مردم را به سوی آزادی و برابری و عدالت بیشتر رهنمون بکند.
هرگز نمیتوان گفت «خیانتی» درکار بوده و من حتی گمان نمیکنم انحرافی وجود داشته. تمام این دیوهایی که در قرن بیستم خودشان را مارکسیست لقب دادند و جنایات باورنکردنی بنام آن مرتکب شدند بخشی جداییناپذیر از تاریخ کمونیسم را تشکیل میدهند و نشاندهندهی اشتباهات آشکاری در محاسبات متفکران آغازین آن هستند. بدیهیست که خیلی از آنها به فرمایش نوشتههای مارکس آنچه کردند را انجام ندادند و احتمالا بخش بزرگی از ارتکاباتشان در تضاد مستقیم با آرمانها و تئوریهای مارکس بوده، وانگهی این معنایی ندارد بجز نادیده گرفتن فاکتورهایی که به این تضادها و خطاها انجامیده. ۹۰٪ کشتارها تحت نام کمونیسم را ناسیونالیستها انجام دادند، مارکس معتقد بود ناسیونالیسم انحرافیست زودگذر در تاریخ شکلگیری جنبش طبقهی کارگر و با پیدایش نخستین جرقههای انقلاب تماما محو خواهد شد!
بطورکلی خیانت و انحراف و «این همان نیست» دفاعیات درستی نیستند، مسلم است که مارکس خواستار و مروج نسلکشی نبود، اما بخشی از نظریههای او این امکان را به کسان میداد تا بتوانند نسلکشی را توجیه بکنند. این ایراد تمام ایدئولوژیها و افکاریست که پیش از هالوکاست پدید آمدهاند و در آنها ابزار لازم برای جلوگیری از سوء استفادههای احتمالی پیشبینی نشده.
تروتسکی طرفدار «انقلاب مداوم»، یعنی صادر کردن انقلاب به تمام جهان بود و باور داشت نمیتوان کشور کمونیستی مستقلی در جهان کاپیتالیستی ابداع کرد، استالین طرفدار «سوسیالسم محلی» بود و میگفت ابتدا باید روسیه را به مرحلهی صنعتی رساند، از سوسیالیسم عبور داد و سپس به فکر صدور انقلاب بود. اختلافات ایدئولوژیک اما میان ایندو بیشتر بازی سیاسی بودند و مشکل اصلی بر سر تصاحب قدرت در دیکتاتوری جدید بود. استالین در بازی بسیار قهارانهای تروتسکی را از کمیته مرکزی حزب بیرون انداخت و او هم بهتزده و متحیر باقی عمر را به دندان قروچه گذراند. اینجا تصویری که تروتسکیستها میکوشند از «رفیق پاکباخته برای خلق» ارائه بدهند کس و شعری بیش نیست، زیرا همین قهرمان بیبدیل خلق چهار سال پیشتر در جنگ داخلی با سفیدها متحد شده بود و آنارشیستها را تا آخرین نفر کشتار کرده بود، و به خوبی با ماهیت حقیقی نظام در حال استقرار آشنایی داشت.
کشتن او بخشی پایان از ترور تمامی عناصر نامطلوب توسط پلیس استالینی بود، که با قتل عام میلیونها نفر همراه شد، تروتسکی میان ارتشیان و مردم عادی محبوب بود و دیکتاتورهای دیوانه از هیچ چیز بیش از سیاستمداران محبوب نمیترسند.