اینجا هم گویا شد صحنه ی مبارزه ی مرد و زن سالاران....!!
گرچه قصد این بود که نوع نگاه زن و اندیشه و شیوه ی فلسفیدن ان را بررسی کنیم.
فکر نمی کنم که زیاد لازم باشد که بازگو کنیم که تاریخ فلسفه فاقد حضور زنان و اندیشه ی انان بوده.به هر دلیل:نمی خواستند و نتوانستند, نگذاشتند, نشد و.....
اما به هر سو فکر میکنم مبنا و معیار مدرنیته در اصل وجودی انسان بنا نهاده شده.خصوصا فلسفه ی جدید بعد از دکارت عمیقا انسان شناسانه است .گرچه به حد اعلای خود نرسیده اما آغاز خوبی داشته است.
دست کم اینکه این باور غلط که زن را فاقد نهاد خردورزی میدانست(که در آثار بسیاری از فلاسفه میبینیم) کنار گذاشته شده و روی آورده شده به اینکه زنان در طول تاریخ نخواستند خرد ورزی کنند!در حد خود جای خرسندی دارد!
البته در این راستا تلاش فمینیسم برای رسیدن به تعریفی جدید از انسانیت انسان را نمیتوان انکار کرد(گرچه که این تعبیر سوژه ی مبارزه ی جدید خواهد شد!!)
به هرسو تا چندی فلسفه و آزادی خواهی و اندیشه ورزی مردانه بوده و در تعاریف انسان =مرد بوده است. و کمتر فلسفه دانی ورود زنان به این حوزه را ممکن میدانسته .
مدرنیته هم نتوانست انطور که در خور است انسان را برابر با زن= مرد تعریف کند و فکر میکنم در این میان تنها سارتر بود که در ورودی فلسفه را به روی زنان گشود و به دنبال آن سیمون دوبوار بود که توانست با فلسفه ی اگزیستانسیالیستی سارتر ,زن را وارد دستگاه اندیشه کند!
بعد از این است که زنان وارد کارزار آزادی خواهی شده اند و البته نسبت به مردان (حریف قدر خود!!) مسلما عقب ترند.
اما دلایل اینکه زنان در حوزه ی فلسفه و اندیشه کمی متفاوت( و شاید نا هنجار) جلوه میکنند چیست؟مگر نه اینکه نوع اندیشه و دیدگاه زن در مقایسه با مرد متفاوت است؟ و آیا این تفاوت خواهد توانست که به فلسفه کمکی کند؟
باز میگردم به اراجیف فمینیستی ای (!)که در آغاز نقل قول کرده بودم (که هر نوع برداشتی از آن شد الا آنکه منظور نظر نگارنده بود):