نوشته اصلی از سوی
SAMKING
در هر دو صورت در پایان به هیچ میرسیم به پوچی
1.به آماج برسیم و پس از آن هیچ
2.آماج ما برابر با هیچ باشد و هرگز به آن نرسیم
در نهایت نیهیلیسم هست،
آری یکی از ایندو بیشتر نیست.
نوشته اصلی از سوی
SAMKING
پرسشی که الان تو ذهنم هست اینه که این وقت کشی و به فردا موکول کردنِ نیهیلیسم چه سودی داره؟
چرا همین الان دنیا رو با بمب اتم پودر نکنیم؟ و همه چیز تموم شه؟
این هم کمی به گرایشهای خویشکُشانه میزند، مگر بیماریم خودمان را نابود کنیم samking جان؟
نکته در اینه:
آیا زیستن نیاز به آماج دارد؟
پاسخ یک نه ئه سِتپره!
نوشته اصلی از سوی
SAMKING
جوابی که میدی شاید اینجوری باشه:
این مانند مرگ هست که پس از اون نابود میشیم ولی تو سامکینگ چرا پس الان خودکشی نمیکنی؟
جوابی که من میدم اینه:
خوب چون هنوز کامل به این باور نرسیدم که اونور هیچی نیست و چون بهش باور ندارم فکرمو مشغول نکرده که به جایی برسم که خودکشی کنم
باز هم نه، اگر زیستن نیازی به آماج نداشت دیگر چه کار به خود کشتن و نکشتن داریم؟
نوشته اصلی از سوی
SAMKING
ولی برخی هستند که به این باور میرسند و فکرشونو مشغول میکنه و در نهایت تصمیم به خودکشی میگیرند
برخی هم برای رسیدن به جهانی بهتر خودکشی میکنند، خودکشی پیوندی به آماجمندی زندگی ندارد!
نوشته اصلی از سوی
SAMKING
برخی هم هستند که پیش خودشون گمان میکنند که به باور کامل رسیدند و لی شاد و خوشحال دارن زندگی میکنن، اینا در واقع هنوز کمی امید در دلشون هست که شاید یک آماجی بیابند که تا ابد سرگرمشان کند.
باز هم نه. من خودم را بنمونه میتوانم بیاورم که هیچ نیازی به آماج ندارم، شیوه زندگی کنونی
مرا به یک میلیون سال بگسترانید، بی کوچکترین دگرسانیای و من با خوشنودی و خرسندی هر چه بیشتر میپذیرم!
در هر دو ریخت برای من یکسانه، اگر زندگی آماج داشت و اگر رسیدنی بود که میرسیم و سپس باز همینجور
میزیویم، اگر رسیدنی نبود پس پیوسته میکوشیم برسیم و همینجور میزیویم، اگر آماج نداشت هم باز همینجور میزیویم.
آماجمندی زندگی دگرسانی اندک به هیچی آنجا دارد.
نوشته اصلی از سوی
SAMKING
نتیجه من = در نهایت نیهیلیسم سراغ هممون میاد، و این جایی هست که انسانهایی که همیشه ادعا میکردند که در پی حقیقت هستند، از حقیقت فرار میکنن و نهیلیسم رو به فردا موکول میکنن
پرسش: اگر اصل بر این هست که حققت همیشه خوبه و یک چنین مثال نقضی داشته باشه، چرا زندگی کنیم؟و به دنبال حقیقت/آماج/.... باشیم؟
چرا سعی کنیم که چیزی مانند خدا رو نادیده بگیریم(با دست آویز اینکه مثال نقض داره)؟و برای این کار تلاش کنیم و وقت و انرژی بزاریم؟
چرا برای رسیدن به حقیقتی که در نهایت به دشمن و نابود کننده ما تبدیل میشه تلاش و زندگی کنیم؟
چرایی زیستن ما به خوشی بردن از زندگی برمیگردد، نه آماجمندی آن.
خوشی بردن هم جاودانه است، مانند خوردن و آشامیدن که هرگز خسته کننده نمیشوند.
تصور کن!!!
نوشته اصلی از سوی
Mehrbod
نوشته اصلی از سوی
Anarchy
فکر میکنم با از میان رفتن ادیان و خرافات تا حد زیادی موانع برطرف شود....
بعد از حل این دشواری ها و به فرض رسیدن به جاودانگی چی مهربد؟چه چیزهایی واقعا انگیزه هستند در چنین شرایطی؟
خوب اکنون که میاندیشم اینچنین میشود، با همان جاودانگی که گفتیم بیاغازیم:
a. رسیدن به جاودانگی زیستی.
b. بهکرد مغز و تندای پردازش.
c. کندوکاو در چرایی زندگی و اینکه آیا بودن ما در جهان براستی آماج دیگری بجز «گُسارش انرژی» هم دارد یا خیر.
d. یافتن راهکار برای کاهش آنتروپی.
e. رسیدن به تکینگی.
f. یافتن بودن/نبودن جهانهای همراستا و اینکه آیا میتوانیم به آنها برویم یا نه.
g. درآوردن و شناخت همه داتهای (قانونهای) مادی.
h. یافتن دیگر جانداران هوشمند در جهان.
i. ...
کار برای انجام بسیار است و زمان اندک! نیازی به این بازیهای کودکانه اسلام و دین و خدا و جن و اجنه نیست