من از اولین خاطره ی دوران مدرسَم
؛ روزِ اولِ مهر که اولین بار بود مدرسه میرفتم
؛ یه چیزای تیره و تاری یادمه
:)
یادمه که مامانم منو برده بود مدرسه
؛ منم از همون اول به مامانم چسبیده بودم دستشَم ول نمی کردم
؛ بعدش که بچه ها همه رفتن سره کلاس مامانم به من گفت تواَم برو من اینجا (بیرون کلاس) میمونم نگات میکنم
؛ منم دستشو ول کردم رفتم تو کلاس و نشستم روی یه نیمکت
؛ یهو مامانمو دیدم که دیگه بغلم نبود و بیرونه کلاس وایساده و یه لبخندی هم رو لباشه
؛ منم یه لحظه میون اون هیاهوی بچه ها ترس برم داشت
؛ دیدم یه دختره داره اونورتر گریه میکنه
؛ منم که اونو دیدم یهو زدم زیر گریه
؛ مامانم از بیرون که منو میدید اومد تو کلاس گفت گریه نکن من هستم
؛ منم دستشو محکم گرفتم با گریه و زاری التماس گفتم
: "مــنــو بــبــــر خــــــونـــه مـــن نمــی خـــوام مــدرســه باشــــمــــ... تـــورو خـــدا..."
! چه دادو بیدادی راه انداخته بودم اما... جیغ می زدمـــ...ــــها
:)
بعدش مامانم دید ول کن نیستم بردم خونه
؛ تا مسیر خونه فقط هق هق یه سره گریه میکردم
؛ بعدش که رسیدیم یه کم آروم شدم
؛ بنده خدا تا یه هفته ی اولِ مدرسه میومد از اول تا آخر تو حیاط میموند که اگه باز گریه کردم بیاد پیشمـــ... خلاصه بعد از چند هفته ترسم ریخت و مثل بچه آدم نشستم سر کلاســـ...
یکی از بهترین دوران تحصیلیم هم پیش دانشگاهی و کلاس کنکورم بود... خیلی خاطره داشتیم یادش به خیر... از دانشگاه به اینور دیگه ماجراها و اتفاقا برام جذابیت ندارهــ...
مودم عوض شدهـــ....