Anarchy (12-31-2011)
در پاسخ به سوال شما جواب من نه هست. من دوست دارم دنیا رو رئال ببینم. اگر سخته با همون سختیش ببینم و اگر نرمه(که معمولا تو زندگی کمتر پیش میاد) هم به همون ترتیب.
البته اوایل زیاد این اخلاق رو نداشتم. ولی وقتی لامذهب شدم و سنم هم بالاتر رفت دیدم که بهترین دید به زندگی دید واقعیه!
این که من بخوام فکر کنم زندگی یک جور دیگه ست باعث نمیشه زندگی تغییر کنه بلکه فقط من رو از مرحله پَرت میکنه.
اینکه زیاد بخوام به مرگ فکر کنم اون هم در این سن اصلا خوب نیست و آدم رو منفعل میکنه. برای من فرقی نمیکنه بعد از مرگ اتفاقی بیوفته یا نیوفته. عقل و منطقم بهم میگه اتفاقی نخواهد افتاد. مرگ سر جاش هست و هر چند اعتقادی به اون سمتش ندارم ولی در جواب شما میتونم اینجوری بگم که اگر خدای عاقلی دنیا رو آفریده بود و بر فرض محال بهشت و جهنمی رو هم برای آدم های خوب و بد ساخته بود در این صورت من حتما جزو بهشتی ها بودم! وقتی که بدونم بعد از مرگ هیچ اتفاقی نخواهد افتاد خوب دوست ندارم خودم رو گول بزنم و خیالپردازی کنم و در لاک توهم فرو برم که چقدر خوب میشد اگر خدا میبود و بهشت هم بود...
تخیل قوی هم برای خودش نعمتیه ولی وقتی به توهم تبدیل بشه کل زندگی و فعالیت سازنده آدم رو منفعل میکنه.
تجربه ام میگه فکر کردن به بعضی مسائل اجباری مثل مردن یا مشکلات زندگی یا هر چیز جبری دیگه که ما مجبوریم تحملش کنیم و راه چاره نداره فقط وقت هدر دادنه و در نهایت مشکلاتی رو به مشکلات قبلیمون اضافه میکنه.
مگر اینکه اون مشکل قابل حل شدن باشه و هدفمون از فکر کردن بهش حل کردنش باشه.
در مورد اینکه چجوری شد خدا هم از نظرها غایب شد..
راستش بعد از اینکه بیدین شدم و یک مدتی زمان گذشت تا این سیستم جدید با قالب فکری من بومی شد (تقریبا 3-4سالی طول کشید) دیگه اون رودربایستی و ترس اولیه رو نداشتم و خیلی کار برام ساده تر بود و خیلی راحت تر و آزاد تر فکر میکردم. من با اسلام بزرگ شده بودم و بعد از مدت ها فهمیده بودم مذهب و پایه های تعصبم همش باد هوا بوده. حالا اینکه خدا هم تو زرد برام در بیاد من رو شوکه نمیکرد! بعد از اینکه بیدین شدم زیاد به وجود یا عدم وجود خدا فکر نمیکردم. تا سه سال و نیم قبل فکر میکردم خدا وجود داره. البته این دفعه بدون تعصب. اما بعد یک جورهایی شد مثل مفهوم این جملات که:"حالا کارای مهم تری دارم تا شناسایی خدا" یا"حالا باشه یا نباشه چه فرقی میکنه" و... بنظرم یک جور سیر تکاملی بود که مغز انسان سالم بعد از اینکه پرده ی توهم و خرافات و تعصبات قدیمش کنار رفت کم کم این مسیر رو خودش طی میکنه. من هم کاری به کارش نداشتم و اجازه میدادم راحت و آزاد فکر کنه. تا 4 سال پیش کلمه ی آتئیسم به گوشم نخورده بود.
بطور اتفاقی موقع چرخ زدن تو نت برای پیدا کردن چیزی بودم که به این کلمه بر خوردم.
راجع بهش سرچ کردم و مطالبی دیدم راجع به بود و نبود خدا و یک ماهی(شاید هم یک هفته! نمیدونم) بطور غیر متمرکز مثلا موقع کار یا تو دانشگاه به فکرش میوفتادم آخر سر با خودم گفتم این قضیه هم داره مثل قضیه ی دین و اسلام مانع برام درست میکنه و اذیت میکنه. از اون طرف هم خودم تو زندگی روزمره بدون اینکه دنبالش باشم ذهنم میگفت که خدا وجود داشته باشه یا نداشته باشه در هر صورت وجودش بدرد من یا کسی نخورده و اگر کسی هم فکر میکنه موفقیتی که کسب کرده بخاطر کمک و وجود خدا بوده در توهم خودش بوده. دلایل تجربی و فوکوس روی زندگی آدم ها و تحلیل زندگی واقعی بزرگترین دلیل من برای رد خدا بود. خدا رو به همین سادگی گذاشتم کنار. بعد از یک مدت که سرم خلوت شد دست بکار شدم و اومدم تو نت در باره اش سرچ کردم و به اطلاعاتی دست پیدا کردم که هممون تو گفتگو و زندیق در باره اش خوندیم.
با خودم گفتم کار خوبی کردم که به چیزی که ارزشش رو نداره زیاد بها ندادم و وقتم رو تلفش نکردم.
عقیده ام محکم تر شد.
پایه های خدا بدون دین خیلی سسته! بی خدا شدن من عکس بیدین شدنم اصلا برام سخت نبود. مثل یک جور قرار داد کاری بود که شما قبول نمیکنی و میگی قبول ندارم. همین. بعدش که میفهمی در صورت قبول این قرارداد متضرر میشدی و با قبول نکردنش سود هم کردی با فکر کردن به عقیده و تصمیمت احساس خوبی پیدا میکنی و زندگی و فهم دنیا و مردم برات ساده میشه.
البته به نظرم دیندار بودن و باخدا بودن 2مسئله ی جدا از همه!
شما هیچوقت نمیتونید یک مسلمان رو با فردی که اسلام رو قبول نداره و فقط خدا رو قبول داره مقایسه کنید.
به نظرم یک بیدین استعداد خیلی زیادی داره که بیخدا بشه.
میتونم اینجوری تفسیر کنم که دین مثل یک پرده ی ضخیم میمونه که جلوی واقعیت کشیده شده. خدا پرده ی به مراتب نازک تریه.
هر چی که من این پرده های توهم رو بیشتر کنار بزنم بیشتر به لمس زندگی واقعی نزدیک میشم.
اصلا هم ترسناک نیست. من چیزی رو که همه بهش میگن خردگرایی خیلی قبول دارم. وقتی کسی به توهم پناه نبره => فقط با کمک عقل و پشتکارش میتونه دائم پیشرفت کنه! گنگ بودن و تار بودن زندگی کمتر میشه و زندگی وضوح بیشتری پیدا میکنه.
اینجوری هر کس راحت تر و منسجم تر میتونه برای زندگیش برنامه ریزی کنه و سریعتر و ساده تر به اهدافش برسه.
انسان پیشرو با جامعه همخوانی ندارد هم آهنگی دارد
Anarchy (12-31-2011),doubt (01-25-2011),Mehrbod (02-03-2012),pedram1978 (12-11-2012),Rationalist (09-14-2012),Russell (01-25-2011),sonixax (01-25-2011),viviyan (11-22-2012),yasy (12-10-2012)
من نیز هماننند دوستان در خانواده ای مذهبی بزرگ شده ام، البته از آن هاییش که قبل از صبحانه زیارت عاشورا سرو میکنند.اهل نماز جماعت و پای منبرنشین!
ریشه ی عقاید امروزی خود را نیز علاقه به فلسفه و منطق می دانم و «چرا و چگونه» هایم هنوز معروف است!
البته این فرآیند در آغاز با هدف سرکوب عقاید کفر آمیز همراه بود ولی بعد از مدتی با مطالعه در این باره و گفتگو با افراد آگاه از هردو طرف،به این نتیجه رسیدم که اصول دینم ** **ی بیش نیست.
در مورد عقاید سیاسی نیز با تحصیل در رشته ی مربوطه و سروکله زدن با سیاست شناسان و استادان گرامی، دوستان و از همه مهم تر مردم شگفت انگیز عادی تاکنون به نتایجی رسیده ام که مهمترین آن ها در این مقطع زمانی برای من ارزش والای آزادی نسبت به عدالت(برابری)غیر واقعی بوده است.
من متوجه نشدم که شما آزادی را به عدالت ترجیح میدهید یا بالعکس؟
قبلا یکجا گفته بودم که این چندگانگی، چه مایه در شعارهای ِ انقلاب فرانسه ریشه دارد که از همان روز اول با هم به تضادی آشتی ناپذیر رسیدند؛ آزادی، برابری و برادری. لیبرالها درپی ِ آزادی رفتند، سوسیالیستها برابری را پی گرفتند و فاشیستها با تاکید بر عناصر قومی/ملی و نژادی به نوعی تبدیل به تجلی ِ شعار ِ برادری شدند. گویی به قول ِ بودریار این سه برج ِ مدرنیته تا ابد ما را آزار خواهند داد و یکدیگر را به چالش خواهند کشید. چه اندازه دردناک است که چشمانداز ِ محدود ِ سرمایهداری ما را وادار به انتخاب فقط یکی از آنها کرده، به نحوی که حتی تصور ِ انتخابی ِ دیگر برایمان میسر نیست.. من گمان میکنم امروز به تجربه دریافتهایم که رسیدن به یکی از این آمال بدون ِ به دست آوردن و یا حداقل تلاش برای به دست آوردن ِ دیگری میسر نخواهد بود، «سوسیالیسم بدون آزادی سرباز خانه است» و لیبرال ِ دموکراسی ِ مبتنی بر بازار آزاد کشوریست همانند آمریکا، که 3% جامعه بیش از نیمی از ثروت را در اختیار دارند.
زنده باد زندگی!
Anarchy (12-31-2011),doubt (01-27-2011),pedram1978 (12-11-2012),Russell (01-27-2011),sonixax (01-30-2011)
باورها و ارزش های عامیانه جوری به ما تلقین میشد که دیگر به این قسمتش که چرا ما باید در همه چیز برابر باشیم ، چرا باید برخورداری ما از مزایا با دیگری برابر باشد و... فکر نکنیم ،به همین دلیل هر انسان موفقی را دزد و کلاهبردار میدیدیم که درحال خوردن حق ماست!، در نتیجه عدالت و گرفتن حقمون(کدوم حق!)رو وظیفه ی خودمون میدونستم ولی بعد با بررسی این که ،چنین آیه ای از کجا نازل شده و بررسی آن متوجه شدیم که خیالی بیش نیست،و این دنیا را برای ما نیافریده اند که آن را ارث پدرمان بدانیم ،ما به اندازه ای که نیاز داریم و میتوانیم برداشت میکنیم ،نه به هر اندازه ای که دیگران میتوانند و ما میخواهیم !
و آزادی خواه شدنم نیز روند خود را داشت که فکر میکنم بند اول توضیح کافی برای سوال شما را داده باشد.
موافقمقبلا یکجا گفته بودم که این چندگانگی، چه مایه در شعارهای ِ انقلاب فرانسه ریشه دارد که از همان روز اول با هم به تضادی آشتی ناپذیر رسیدند؛ آزادی، برابری و برادری. لیبرالها درپی ِ آزادی رفتند، سوسیالیستها برابری را پی گرفتند و فاشیستها با تاکید بر عناصر قومی/ملی و نژادی به نوعی تبدیل به تجلی ِ شعار ِ برادری شدند. گویی به قول ِ بودریار این سه برج ِ مدرنیته تا ابد ما را آزار خواهند داد و یکدیگر را به چالش خواهند کشید. چه اندازه دردناک است که چشمانداز ِ محدود ِ سرمایهداری ما را وادار به انتخاب فقط یکی از آنها کرده، به نحوی که حتی تصور ِ انتخابی ِ دیگر برایمان میسر نیست.. من گمان میکنم امروز به تجربه دریافتهایم که رسیدن به یکی از این آمال بدون ِ به دست آوردن و یا حداقل تلاش برای به دست آوردن ِ دیگری میسر نخواهد بود، «سوسیالیسم بدون آزادی سرباز خانه است» و لیبرال ِ دموکراسی ِ مبتنی بر بازار آزاد کشوریست همانند آمریکا، که 3% جامعه بیش از نیمی از ثروت را در اختیار دارند.
ولی از آن جایی که معتقدم انسان ، انسانیتش را از آزادی داره در تقابل این دو آزادی را انتخاب میکنم(توانایی انتخاب کردن را انتخاب میکنم!)
Anarchy (12-31-2011),pedram1978 (12-11-2012),sonixax (01-30-2011)
من یک چیزی رو بگ فقط ، در بسیاری از افکار سیاسی کلمه ی برابری کارش به جایی میرسد که همه را در همه چیز با هم برابر میدانند - برای نمونه دستمزد یک پزشک با یک راننده تاکسی !
همین داستان باعث میشه افراد یا سمت تحصیل نروند و یا اگر میروند آن جامعه را ترک کنند چرا کسی مریض نیست خود را جر دهد که از بابت برخی موارد دارای حق و حقوق برابر با کسانی باشد که آن زحمات را متحمل نشدند .
برای همین به نظر من برابری به این شکل که در برخی جوامع و دولت ها دیده شده یک چیز خیلی مسخره ای هست .
همیشه قبل خواب دو تا شات بزن راحت بخواب!
دکتر ساسی
Anarchy (12-31-2011),pedram1978 (12-11-2012),Rationalist (09-14-2012),Reactor (01-30-2011)
من اولش آدم مذهبی بودم تا یه مدت پیش ولی کم کم به ماهیت مذهب پی بردم وبرای همین باید از خیلی از دوستانم که متاسفانه اینجا نیستند تشکر کنم البته هنوز که هنوز صد درصد بی دین نشدم چون همیشه بعضی غیر ممکن ها ممکن میشه مثلا ما میگیم غیر ممکنه خدایی وجود داشته باشه ولی یهویی میرسی به وجود خدا من تا قبل از کافر شدنم فکرشو نمیکردم یه روزی کافر بشم داستان من داستان طول ودرازی داره ان شالله ایران که آزاد شد داستان زندگیمو مینویسم هوا بس خطرناک است وفعلا تا همینجا کفایت میکنه.
Anarchy (12-31-2011),doubt (01-30-2011),Mehrbod (01-30-2011),pedram1978 (12-11-2012),sonixax (01-30-2011)
از دوستان «هوادار دموکراسی»، «شینبت» و «آگنوستیک» گرامی دعوت میکنیم چرایی و چگونگی رسیدن به باورهای امروز خود را بازگویی کنند
بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!
—مزدک بامداد
Agnostic (02-11-2012),Anarchy (02-04-2012),pedram1978 (12-11-2012),Russell (02-04-2012),sonixax (02-04-2012),Theodor Herzl (02-04-2012)
البته اگر من امروز را با ۲-۳ سال پیش مقایسه کنید کلی تغییر کردم ، چه از نظر سیاسی و چه مذهبی. من در یک خانواده تقریبا مذهبی یهودی در تهران متولد شدم و در سنّ پایین به کانادا اومدم. در اینجا چند سال پیش با گروهی آشنا شدم به نام یهودیان برای عیسی که یک گروهی هست متشکل از یهودی زادگان که به کتب عهد جدید نیز معتقد هستند. خلاصه چند سالی واقعا با ایمان کامل زندگی کردم تا اینکه کم کم سوالاتی برام پیش اومد ، از قبیل اینکه چرا ما باید برای ۷۰-۸۰ سال زندگی به فرض مثل تا بی نهیات پاداش یا عذاب ببینیم؟ یا اینکه اصلا چرا خدا باید ما را به خاطر نداشتن اعتقاد مجازات کند؟ و بسیاری سوالات دیگر که شدیدا اعصاب من را بهم ریخته بود. الان هم دیگه اعتقادی ندارم ، ولی هنوز یک ترسی درونم هست ، گاهی هم دلم برای اون روزهای با ایمانی تنگ میشه ، چون واقعا اعتقاد داشتم و مثلا با خوندن تورات گریه میکردم گاهی. خوب این از مسائل مذهبی
در مورد مسائل سیاسی هم من یک دست راستی طرفدار آمریکا ، جرج بوش و حزب جمهوری خواه بودم تا اینکه این جنبش اشغال وال سطریت اتفاق افتاد و چشمهای من رو باز کرد به این بدبختی که درونش هستیم ، اینکه چگونه این شرکتهای بزرگ تمامی زندگی ما را کنترل میکنند ، خلاصه کم کم نرم تر شدم و الان میتونم بگم یک سوسیال-کپیتالیست هستم .
"A Land without a People for a People without a Land"
Anarchy (02-04-2012),matmetal613 (05-01-2012),Mehrbod (02-04-2012),pedram1978 (12-11-2012),Rationalist (09-14-2012),Russell (02-05-2012),sonixax (02-04-2012)
من تو یه خانواده ای به دنیا اومدم که آنچنان مذهبی نبود و بعد ها فهمیدم پدرم هم سال درگیر سوالاتی نظیر من بوده البته تا زمان بزرگسالی هیچ گاه در مورد این مسائل با من صحبت نکرد.در این حد میدونستم که علاقه زیادی به شریعتی داره که البته به مرور تمام این مسائل رو هم گذاشت کنار...
خود من هم از بچگی خیلی کنجکاو بودم و همیشه سوالات زیادی تو ذهنم بود.مثلا میپرسیدم خدا خودش از کجا اومده بهم میگفتن به این چیزا زیاد فکر نکن چون جواب نداره و از این حرف ها..به سن به اصطلاح تکلیف که رسیدم گاهی نماز میخوندم و روزه هم میگرفتم اما باز یه سری سوالات داشتم.مثلا به من میگفتن موقع نماز خوندن باید حضور قلب داشته باشی بعد به خودم میگفتم چرا من هر چی به این مهر خیره میشم هیچ احساسی بهم دست نمیده و کاملا متوجه اطرافم میشم و این ارتباط با خدا که میگن اصلا یعنی چی!!!
این سوالات تو ذهنم بود و البته هیچ منبعی هم نداشتم که بتونم به جواب سوالاتم برسم یا اینکه بدونم اصولا طرز فکر دیگه ای هم هست...البته یه سری مسائل مثل پیامبر اسلام رو هم خط قرمز خودم میدونستم...تا اینکه وارد دانشگاه شدم و اولین بار یکی از دانشجو ها رو دیدم که تفکرات آتئیستی داشت ولی باز هم برام قابل هضم نبود...اون زمان هنوز روزه میگرفتم و نماز هم گاهی میخوندم و روضه حسین هم میرفتم و گاهی هم گریه میکردم
اون زمان تازه با paltalk messenger آشنا شده بودم و یه روز که تو یکی از روم های سیاسی بودم لینکی رو دیدم در مورد خطاهای علمی قرآن...با کلیک کردن رو اون لینک انگار که به دنیای دیگه ای وارد شدم.اون مطلب یکی از مطالب سایت افشا بود...دیگه با علاقه تمام شروع کردم به خودن مطالب سایت افشا و همین طور کتاب هایی که پیدا کردم و بعد هم انجمن گفتگو راه افتاد و من که کمی سردرگم و نگران بودم و احساس تنهایی میکردم از این طرز فکر کنونی خودم با افراد مشابه خودم آشنا شدم و به مرور این طرز فکر به طور کامل در من شکل گرفت.هر چند هنوز بعضی از سوالاتم بی جواب مونده ولی قطعا میدونم به طرز فکر قبلیم نمیتونم برگردم.
در مورد مسائل سیاسی هنوز نتونستم به جمع بندی برسم و فکر میکنم هنوز یه راه حل درست و حسابی برای خوشبختی انسان ها پیدا نشده...مثلا ضعف هایی رو در سیستم حکومت کشورهای غربی میبینم که قابل توجیه نیستن...حالا بلوک شرق که دیگه تکلیفش معلومه...
فکر میکنم هنوز خیلی چیز ها مونده که یاد بگیرم و نمیدونم اصلا فرصتش برام پیش میاد یا نه!!!
هماکنون 2 کاربر سرگرم دیدن این جُستار است. (0 کاربر و 2 مهمان)