من یادم هست قبلا یک بحثکی دراینباره کرده بودم. بیا این لینک بهتری هست.
من یادم هست قبلا یک بحثکی دراینباره کرده بودم. بیا این لینک بهتری هست.
"Democracy is now currently defined in Europe as a 'country run by Jews,'" —Ezra Pound
Anarchy (05-25-2014),sonixax (05-24-2014),undead_knight (05-25-2014)
...و به این موجودات دوپا بگو: آن ارادهای است مهیب که قدرت آن مهلک است!!
sonixax (05-25-2014)
sonixax (05-26-2014)
موضع ما چندان قوی نیست، راستش الان که میکوشم آنرا مکتوب بکنم میبینم کمی هم مبتذل است!
«احساس خوبی میکنم» کُل گفتمان ماست، وقتی یک زن منرا انتخاب میکند احساس خوبی بهم دست میدهد، وقتی او را به رختخواب میبرم خوشی دارد، خنداندن او، احساس مفید واقع شدن برای او را در من بوجود میآورد و لذتبخش است، به رختخواب کشاندن او مرحلهی نهایی تسلیم است و در من احساس قدرت پدید میآورد و...
اما جالبتر از این گفتمان، میزان نامتناسب نفرت و مخالفت و بیزاریست که برمیانگیزد، برای ما دشوار است پذیرفتن اینکه حقیقتا آنچه احساس میکنیم تنها منحصر به طبع فرومایهی حقیر ِ حیوانی خود ماست و دیگران حقیقتا فراتر از این حرفها هستند وقتی سبک زندگی بیآزار ما این چنین نابجا تازیانهی تحقیر و پتک ویرانی میخورد.
زنده باد زندگی!
sonixax (05-26-2014),undead_knight (05-26-2014)
من "خودآگاهی" را به عنوان یک مفهومِ ماوراء الطبیعه و مستقل از آگاهی های دیگر در نظر نگرفته ام. بلکه تاکید من به آن در نقش اساسِ این دستگاهِ فلسفی، ریشه ای بودن و بنیادی بودن آن در گرو آگاهی یافتن از جهان اطراف است. به این گونه باید مفهوم آن را درک نمود؛ که نقش هسته مرکزی ادراکات آگاهانه ما را دارد. بدون وجود این هسته مرکزی، هیچ درک آگاهانه ای وجود نخواهد داشت. تجربیات و دریافت های ما بر خودآگاهی وارد می شوند که آگاهیدن ما نسبت به آنها صورت می پذیرد. آگاهیدن، بدون وجود یک موجود خودآگاه محال است. چه بسا در مثال خودتان نیز، این آگاهیدن می تواند به طور ناخودآگاه و یا بدون اراده ی ما صورت پذیرد.
سخن من پیرامون طبیعی بودن یا نبودن خودآگاهی(عقل ناب) نیست، بلکه در ترازِ بنیادینِ شناخت شناسی به بیان آن می پردازم. در این مورد روش شک های هدف دار دکارت و در نهایت رسیدن به "من شک کننده" و غیر قابل شک را، بیانی دیگر در تبیین خودآگاهی(به عنوان ذات هستی) می دانم.از آنجا که درک هر پدیدهی طبیعی (شامل خودم) الزاما از فیلتر طبیعی میگذرد، نتیجتا من در نهایت چه راهی دارم جز آنکه به همین پردهی طبیعی حاضر و عیان اعتماد کرده و بر اساساش زندگی کنم؟ بر این اساس چرا من این حق را نداشته باشم که هر نوعِ دیگر نگاهِ غیر از این نگرشِ ابتدایی رئالیستی را خرافه و توهم بشمارم از جمله ایدهآلیسم شما را؟ عقلِ نابِ شما آیا چیزی جز یک انتزاع ذهنی از خردهآگاهیهایی از جهانِ بسیط بیرونیست که کاملا مختص به محیط اندیشهی شماست؟
از این منظر همانطور که گفتم من با دستانِ خودم نمیتوانم خودم را خفه کنم (یا در ضربالمثلی سادهتر، چاقو دستهاش را نمیبرد) اگر قبول داریم که ما پدیدههایی طبیعی هستیم، اگر میپذیرید که کنشِ آگاهانهی مطلق و ناب ابدا وجود ندارد (هر کنشی جنبههایی از خودآگاهی و ناخودآگاهی را در نسبتهای مختلف دارد) و اگر میپذیرید آگاهی نیز خود میتواند ناخودآگاهانه باشد، پس باید بپذیرید که آگاهی نیز پدیدهایست تماما طبیعی و با پذیرفتنِ این نتیجه، با این اصل که طبیعت هرگز ضدِ خوش عمل نمیکند، نتیجتا به این میرسیم که خودآگاهی و عقلِ ناب هرگز توانِ تبدیل شدن به یک پدیدهی ضدطبیعی (شامل خودمان و البته خودش، یعنی خودآگاهی) را ندارد. برای نمونه، آیا خودآگاهی میتواند با استدلالِ فرضا درستِ خویش، حکم به نابودیِ خود بدهد؟
...و به این موجودات دوپا بگو: آن ارادهای است مهیب که قدرت آن مهلک است!!
هِه...!
...!!!
روند بردگی را به خوبی توصیف نمودید!
شدتِ این بردگی هنگامی آشکار می شود که خود را با اوج احساسات و دلبستگی ها در برابر یک موجود پست درمی یابیم. و یا تنها دمی پس از ارگاسم، به حالت روانی خود در لحظه پیش از آن تامل می کنیم...
و افسوس که این بردگی آنچنان مهلک است که انسان ها را وادار به خود فریبی می کند!
...و به این موجودات دوپا بگو: آن ارادهای است مهیب که قدرت آن مهلک است!!
sonixax (05-30-2014)
هماکنون 1 کاربر سرگرم دیدن این جُستار است. (0 کاربر و 1 مهمان)