نه! بازیکنِ واقعی به خوبی میداند با شکست چگونه برخورد بکند و به قولِ آخوندها از آن هتا یک فرصت بسازد. بازیکن از شکست بیزار هست، اما از آن نمیترسد. دلیلِ من هم برای برونرفت از بازی، از اساس ربطی به شکست ندارد، چنانکه در آن موفقیتهای چشمگیری داشتم، من از نخست با شک و تردید واردِ بازی شدم و پس چندی تجربهی آن فهمیدم با طبیعت و ذاتِ شخصیتیِ من سازگار نیست و از اینکه این را زود فهمیدم خوشحالم. فقط تصور بکنید این اتفاق در جهتِ عکس رخ بدهد:
واقعا چه اتفاقی خواهد افتاد اگر شما براستی انسانی والا باشید و سعی کنید ادای لاشیهای رذلپیشه را دربیاورید؟ دشواریِ شما دو برابر خواهد شد: یکبار دچار آن سفاحتی میشوید که شخصِ فرومایه به وقتِ دوروییِ والانمایانانهاش دچارش میشود، یکبار دیگر چون استعدادِ ذاتیِ شما در این مورد ضعیف است، آنچنان خودتان را مسخره و مضحک میکنید که بچههای 10 ساله هم به ریشتان خواهند خندید؛ تصور بکنید مثلا نیچه با چنین گفت زتشتاش زیر بغل، در خیابان به دخترکان ، دقیقا به همین لحن تکهپرانی بکند: «آه ای زیبارو، اینک رخات چنان رخ از هستی بگرفت که گویی آن «هیچ» ِ همیشه زندگی بوده و تنها تو معنایش». این را بگذارید در کنارِ اینکه اگر شما واقعا انسانِ اصیلی باشید، با این خرفتیهای پیدرپیای که نقطهی پایانی برایشان نیست، روانتان همیشه مسموم، وژدانتان همیشه در رنج، ذهنتان همیشه مشغول و رویاهاتان همیشه کابوس میشود. من واقعا کتاب نمیتوانستم بخوانم! نمیتوانستم با شور و حرارتِ پیشینام پیرامونِ چیزی با کسی بحث بکنم و «باشه، هر چی تو میگی درسته» داشت تکهکلامام میشد، نمیتوانستم به طور مداوم حتا منظم به امری واحد و جدی فکر بکنم؛ ذهنم تماما پیرامونِ یک چیز میگشت: دختر! و هر چیز دیگری که راهِ مرا برای رسیدن به او کوتاه نمیکرد، کاملا بیهوده، وقتتلفکنی و در این اواخر هتا احمقانه بنظر میآمد! من فکر میکردم که واقعا شاید موضوع این است که روانِ من همچون بدنی که با نوعی از غذا نمیسازد، با بازی نمیسازد. در همین حال اما تطبیق ِ من با بازی و دریافتِ نتیجههای چشمگیر از آن، مرا به شک انداخته بود و میخواستم به خودم زمانِ بیشتری بدهم تا اینکه پنجشنبه وقتی با دوستان در راهِ شیراز بودیم اتفاقی افتاد که تردیدهای مرا فرو ریخت...
وقتی توی رستورانِ بینِ راهی بودیم، خانوادهای به احتمالِ زیاد کارگر را دیدم که پدر و مادر برای کودکشان ساندویچی خریده بودند و او مشغولِ خوردن بود، تا اینکه آن را نصفه رها کرد. بعد دیدم که زن و شوهری که از لباسهایشان بوی فقر و بیچارگی میآمد، ساندویچِ نصفهی فرزند را دو نیم کرده و خوردند.
با هر سطحی از روشنفکری و تفکرِ فلسفی، این اتفاقِ ساده و الان دیگر همهجا حاضر همچنان آن جا هست و هر چه ما آن را انکار میکنیم و هر چه آن نادیده میگذاریم برای نیازدنِ روح و روانمان، باز چیزی از دردی که من پدید میآورد نمیکاهد. در آنجا این چارت به یادم آمد:
یک لحظه فکر کردم که من به چه میاندیشم و آن زن و شوهر به چه؟ من در پی یک شماره بالا بردنِ شرکای جنسی خودم هستم و برای دخترانِ 8 و 9 لهله میزنم و آنها برای سیر کردنِ شکم فرزندِ خود در اضطراب! بیش از این از تحملِ من خارج بود و من دیگر نمیتوانستم آنور بنشینم و «کفر» بگویم و چلوکبابم را بخورم و بعد بنشینم در اینجا و آنجا روشنفکری بنویسم در حالیکه آنسوتر در آغوش دلبرکی نغمهی بندگی بخوانم. مشکلِ من همین بود، من نمیتوانستم و نمیتوانم بطورِ جدی هم نقشِ یک آدم مارمولکِ بیتفاوتِ زنپرست را بازی بکنم و هم اینکه به آنچه ایدهآلهای فلسفی من است فکر بکنم و برایشان دنبالِ راهِ حل باشم. نمیتوانستم وقتی از من پرسیده میشود « چرا از فمنیسم بدت میاد؟»، مثلِ احمقها فقط بگویم «چون مسخرهبازی درمیارن این فمنیسمها، کی گفته من زنستیزم؟آخه من زنستیزم ؟من زنارو خیلی هم دوست دارم و بهشون احترام میزارم» و مشتاقانه منتظر بشوم تا او بگوید« اول اینکه، فمنیسمها نه و فمنیستها، دوم اینکه منظورِ فمنیستها مردای گُلی مثلِ تو که نیست عزیزم، اونا با مردای بدی کار دارن که زنستیز هستن، به زنا تجاوز میکنن، کتکشون میزنن و... » و «عه؟! اینطوریه؟! من نمیدونستم، پس منم فمنیسمام!». ساده است؟ برای من اصلا اینطور نیست، من نمیتوانم بروم در جلسهی فالگیری بنیشینم و نیشم را تا بنا گوش برای دخترکان باز بکنم و فردا بیایم اینجا در ستیز با خرافهپرستی بنویسم. این هر دو را من نمیتوانم همزمان پیش ببرم، امیدوارم دوستان به شکلی این مشکل را حل کرده باشند.