اخلاق بدون تعمق و تفکر، یعنی رفتار اخلاقی محض، نمیتواند اثری داشته باشد،
زیرا ایجاد انگیزه نمیکند. اما اخلاقی که ایجادِ انگیزه میکند، تنها به واسطهی
عمل بر اساس خوددوستی میتواند چنین کند. پس آنچه از این نتیجه میشود
هیچگونه ارزش اخلاقی ندارد. نتیجه این که هیچ فضیلت ِ حقیقیای نمیتواند به
واسطهی اخلاق و شناخت مجرد حاصل شود، بلکه چنین شناختی باید از شناخت
شهودیای برآید که در فردیت دیگری نیز همجون در فردیت خود همان ماهیت درونی
را بازمیشناسد.
زیرا در واقع، فضیلت از شناخت نتیجه میشود، اما نه از شناخت انتزاعی که از طریق
الفاظ قابل انتقال است. اگر اینگونه بود فضیلت میتوانست آموزانده شود، و ما نیز در اینجا
میتوانستیم با ابزار ِ انتزاعیِ ماهیت حقیقی ِ آن و شناختی در که در بنیادش موجود است،
کسی را که این امر را درک میکند، به لحاظ اخلاقی ارتقاء دهیم. اما به هیچ رو چنین نیست
، ما همانقدر میتوانیم با خطابه و موعظهی اخلاقی یک شخص با فضیلت بسازیم که
تمام ِ نظامهای زیبایی شناسی ِ پس از ارسطو توانستند یک شاعر خلق کنند. زیرا
مفهوم برای ماهیت درونی واقعی فضیلت، همچون برای هنر، بیثمر است؛ و تنها در
جایگاهی کاملا فرعی میتواند همچون وسیلهای به پرداخت و حفظ آنچه به طرق دیگر
معلوم و استنباط شدهاند کمک کنند. به واقع، باورهای انتزاعی تاثیری بر فضیلت
، یعنی نیکخویی، ندارند؛ عقاید نادرست آن را آشفته نمیسازند و باورهای درست
به زحمت پشتوانهی آن میشوند. در واقع بسیار بد میشد اگر امر اصلی در زندگی انسان،
یعنی ارزش اخلاقی ِ او که به لحاظ ِ ابدی بودن اهمیت دارد، به چیزی وابسته میبود که حصولِ
آن، همچون باورها، تعالیم مذهبی و مباحث ِ فلسفی، چنین تابع تصادف بود. زیرا باورهای اخلاقی
صرفا از این جهت داراری ارزشاند که شخصی که به واسطهی نوعی دیگر از شناخت، با فضیلت است،
در آنها الگو یا قاعدهای دارد. بر این اساس، وی بابت اعمال غیرخودخواهانهاش، که قوهی تعقلاش،
و به عبارت دیگر خود او، ماهیت آنها را درک نمیکند، دلیل ارائه میکند، که اغلب دلیلی صرفا واهی است.