صحنه: خیمه امام نقی- شب عاشورا
امام و اصحاب با ماتحت برهنه در حال نوره کشیدن
نقی: زود باشید... الان صبح میشه... کلی کار داریم...
شمقدر: نقی من دستم نمیرسه به اونجام... چیکار کنم؟
نقی: مگه تو هم قراره شهید بشی؟ تو باید راه منو ادامه بدی...
سوسن : نقی این جعبه دیلدوهای منو ندیدی؟ ... خاک بر سرم.. ببین چه برقش انداخته... ذلیل مرده واسه من یه عمر با پشم و پیل اومدی جماع... مگه اون دنیا نبینمت...
عسگری: بابا منم بمالم؟
نقی: تو بشین سرجات. نوره به کجات میخوای بمالی؟
ابولاشی: حالا چه کاریه؟ خوب نمیشد تو بهشت مارو اپیلاسیون شده محشور کنن؟
نقی: چی بگم والا... این سنت جدمونم شده داستان واسه ما... آی شمقدر...پس این آب چی شد؟
شمقدر: آب؟ مگه آبم لازمه؟... جدتم با آب شسته خودشو؟
نقی: پس چی؟ نمیشه که همینجوری.
سوسن: صبر کن ببینم. اگه آب داشتن فلانشونو بشورن دیگه این روضه العطش العطش تو چیه هر سال ملتو اسکل میکنی؟
نقی: بابا ول کن. داره میسوزونه... حالا ما یه چاخانی واسه ملت میبافیم تو که دیگه نباید باور کنی. الان همه برشته میشیم... شمقدر جان بدو یه امان نامه بنویس ببر بده به یزید. چند تا دبه آب بگیر بشوریم این بی صاحابمونو... بگو گه خوردیم. فقط آب بگیر... بدوووو....