هدف غایی ِ آن یارکشی و گروهبندیست، و کارکرد اصلی ِ آن «مکانیزم کنترل» است
و چطور از یارکشی و گروهبندی میتوان نتیجه گرفت که حتماً اینها وسیلهای خواهد شد برای سرکوب دیگران؟
موثر هست اما نه خیلی، چون به نظر میرسد ما در محیط اجدادی ناچار بودهایم راههای پیشتر نرفته را بیابیم زیرا مسیرهای به موفقیت ختم شده به معنی پُر بودن راه از رقبا و ته کشیدن برکهی پرآب و خالی شدن مخزن ِ غنایم بوده. این است که ما در مرحلهای از خودآگاهیمان اعتماد و اعتنای چندانی به محافظان وضع موجود، هرچه که باشد، نمیکند و همه همواره درپی اندیشههای «انقلابی» هستند.
اما شمار محافظهکارانی که بهطور عامیانه میگویند باید به روشهای آزمودهشده توسط اجدادمان احترام گذاشت و بهطور تخصصیتر میگویند زمان تغییر هر جامعهای باید به تبعات پنهان و جانبیاش (Second-Order Effects) توجه کرد، اصلاً کمتعداد نیست. اینها جزو دستهای نیستند که بگویند بیخیال مسیرهای موفق شویم چون از رقبا پر هستند، بلکه میگویند سراغ مسیرهای موفق برویم چون حداقل آنها به درّه نرسیدهاند.
سوال اصلی این است که «چرا حالا دارم آن را میشنوم»؟
ما هم به این فکر میکنیم که مثلاً چرا بدیهیاتی مثل حذف نژادپرستی و حق زن برای اشتغال، دو هزار سال پیش شنیده نمیشد؟ ما باهوش شدیم یا آنها خیلی کمهوش بودند؟ «یا این مرد مُرده یا این ساعت من خوابیده»؟ به نظر میرسد که شنیدهشدن اندیشهها به تغییرات تکنولوژیکی و اقتصادی هم وابسته باشد؛ زنها و رنگینپوستها وارد بازار شدند و حق رای گرفتند چون مبارزهشان همزمان شد با تغییراتی در جهان که نیازمند نیروی کار ماهر میشد. یعنی شیفت الگوها از فوردیسم به پستفوردیسم بود که اثر جانبیاش همان حذف نژادپرستی و حق زن برای اشتغال شد. این هم یکی دیگر از این «بزنگاههای حساس» باید باشد که طی آن ناگاه حرف لوتر کینگ سریعتر پذیرفته شد تا حرف فردریک داگلاس و امثالش (یعنی اگر پستفوردیسم چند قرن زودتر شروع میشد، الان فردریک داگلاسها سر زبان میافتادند و نه لوتر کینگها).
با این حساب میتوان تصور کرد که اگر مثلاً روزی رباتها سودآورتر از انسان باشند، اعلامیۀ حقوق بشر را میفرستند همان جایی که شریعت و حمورابی و ده فرمان رفتند.