نوشته اصلی از سوی
Mehrbod
بازشکافی شناختشناسی روند اینجور است:
۱. شک میکنم.
۲. میاندیشم.
۳. پس هستم.
گیر درست از همان ۱ میآغازد و کارواژهگردانیای که میگوید شک میکنام.
به دیگر زبان در همان یک هستی «خویشتن» پیش انگاشت شده.
اینک سخن اینجاست که شناختشناسانه روند چگونه است, آیا از اینکه «یک چیزی
هست که شک میکند» میتوان به این رسید که این یک چیزی همان «من» است؟
بوارونه شما و به دید من اینجا شناختشناسی یک گام پیش از «شک میکنم» بدرستی هست و رسیدن به «من», کیستی,
هنوز خود یک گام دیگر نیاز دارد.
دکارت بسی باهوش تر از آن بوده که دچار چنین خطایی شود!
چنانچه پیش تر هم بیان داشتم، او پس از اینکه به طور فربودین وجود چیزی که شک می کند را اثبات می نماید، در ادامه به مقایسه ی آن با دیگر مفاهیم
همچون تجربیات، تصورها و ... می پردازد. و سپس توضیح می دهد که این چیزی که شک می کند، بر خلاف سایر چیزها،
به گونه ای مستقل، "واضح، غیرقابل شک، قطعی و ضروریست".
لطفا به جای تکرار سخنان پیشین، چیزی که بیان می کنم را نقد کنید!
نوشته اصلی از سوی
Mehrbod
The Logic of Being: Historical Studies
این مجموعه ی مقالات نیز مورد بررسی قرار گرفت، و مقاله ی مربوط به دکارت(توسط LILLI ALANEN) با دقت مطالعه شد. اما چیزی در رابطه با خطای زبانی یا
مطلب خاصی در رد اصل شناخت شناسی دکارت نیافتم!
بخش هایی از آن مقاله که به نظر می رسید در این مورد بیان شده اند:
What Descartes has to prove, therefore, in order to show that the mind is really distinct from the body, is that
the knowledge of the mind is not acquired by way of abstraction and that the mind is consequently neither an accidental nor a permanent property
of the body to which it is united, but that it can on the contrary be known as a complete or self-subsisting thing in itself.
---------------------------------------
But how is it possible to infer, as he seems to
do, from what merely looks like a subjective state of certainty (expressed
in (iii», to the knowledge of the essential nature of the self or the mind
((iv) and (v»? For, as I have argued elsewhere, the clarity and distinctness
of the knowledge of the self or the mind and its nature acquired in the
Second Meditation, seem to consist of nothing more than the certainty
of the facts expressed in the propositions" I think" and" I exist" . 25 And
how can this knowledge justify any further conclusion about the objective
nature of self or the mind
--------------------------------------------
Descartes has not proved that the knowledge of his mind is adequate in
the sense assumed by Arnauld: it is not a knowledge embracing all the
properties of the thing known (cf. above, Section 5). Such knowledge,
Descartes stresses, is unattainable for the human mind, which is created
and finite, and it is therefore not required. An adequate knowledge
presupposes that one knows not only all the properties which are adequate-
for a thing, but also that one knows that God has not given the
thing in question other properties than those of which one has
knowledge. In other words, it is necessary to know that the knowledge
one has is adequate, which would require an infinite capacity of
knowledge (AT VII, 220; HR II, 97). Such knowledge, i.e., a knowledge
which is entirely adequate, is to be distinguished from a knowledge which
"has sufficient adequacy to let us see that we have not rendered it "inadequate-
by an intellectual abstraction
نکته اصلی در اصل شناخت شناسی فلسفه ی دکارت(کوجیتو)، تفاوت اساسی " آن چیز اندیشنده" نسبت به سایر مفاهیم می باشد.
پاسخی هم که او در رابطه با این انتقادها داده، در همین راستا بیان شده است.
دکارت در ادامه ی تاملاتش(meditations) بر اساس همین ویژه بودن "چیز اندیشنده"، سعی داشته وجود خدا را تبیین نماید. و به نظر می رسد در این راستا
موفق شده نسبت به نقد Arnauld دستکم پاسخگو باشد.
نمونههای پژوهشیک نیز در این زمینه با این دیدگاه همسو اند, برای نمونه در کسانیکه
نیمکرههای از هم شکافته داشتهاند نگریستهاند و دیدهاند که اینان با اینکه اکنون کیستیاشان دوگانه شده همچنان به
یک کیستی یگانه باور دارند, ولی فرنودانه و از روی نبود میانگاه corpus callosum که دو نیمکره را به
هم میپیونداند یک کیستی تک و یگانه دیگر در کار نیست, ولی باور به آن همچنان پابرجا.
این مورد نیز صرفا از زاویه نگاهی بیان شده که اعتبار اصلی شناخت را به مشاهده ی دانشیک می دهد!
در حالیکه این نوع شناخت، نه تنها محدود شده در تجربه گراییست، بلکه با محدودیت های بسیار دیگری نیز دست به گریبان است. مفاهیمی چون زمان، علیت، جدایی سوژه از ابژه، و مشاهده ی نمونه وار و ناقص، اساسی ترین محدودیت ها و پیش فرض های درست انگاشته شده در چنین شناختی می باشند.
در حالیکه هر یک از این اصول شناخت دانشیک، می توانند در فلسفه مورد بررسی قرار گیرند. در این راستا، حقیقت "زمان" چیزی جز توهم نیست! "علیت" چیزی جز توالی رویدادهای مختلف نیست! "ابژه" بدون سوژه ای مشاهده گر و تاثیر آن، قابل رویت و مطالعه نخواهد بود! و...
بر این اساس، اگر ما به راستی بخواهیم به شناختی فلسفی(فربودیابی در ترازی بنیادین) نایل شویم،
نمی بایست تصویر را به عنوان اصل بپذیریم! حال هر چه قدر که آن تصویر پررنگ و برجسته باشد!