جمعه گذشته با شخصی که در اثر فشار زندگی و البته پیش زمینه هایی که از قبل داشت در وجود خدا شک کرده بود صحبت می کردم.
مدعی بود که اگر خدا وجود داشت باید با وجود اینکه من شغل های بسیاری عوض کرده ام و این همه دعا کرده ام خدا خود را جایی نشان من می داد و اثری از او یافت می شد.
یک لحظه یاد جمله ای از نهج البلاغه که در ذیل نقل می کنم افتادم،
مدتها بود به دنبال معنای درستی از این جمله بودم که
به فهم عمیقی از آن رسیدم؛
اگر اراده ای فوق اراده انسان وجود ندارد دلیل این همه شکست خصوصا در مورد یک نفر چیست؟
چرا بعضی دست به خاک می زنند طلا می شود و بعضی دیگر هر کاری می کنند و هر چه تلاش می کنند در انتها به خاک سیاه می نشینند؟؟؟
تفسیر از آیت الله مکارم:حضرت علی علیه السلام در حکمت 250 نهج البلاغه می فرمایند:
عَرَفْتُ آللّهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ العَزَائِمِ، وَحَلِّ آلْعُقُودِ، وَنَقْضِ آلْهِمَمِ.
امام علیه السلام در این كلام نورانىاش به یكى از دلایل توحید اشاره كرده مىفرماید : «خداوند را بهوسیله بَرهم خوردن تصمیمها، فسخ پیمانها و نقض ارادهها شناختم»
{انسان تصمیم بر انجام کاری می گیرد} اما ناگهان اراده او تغییر پیدا مىكند بىآنكه عاملى براى آن تغییر بشناسد! این نشان مىدهد كه ارادهاى از بیرون به آن تعلّق گرفته بود كه اراده این شخص فسخ شود وگرنه دلیلى ندارد كه انسان با داشتن تصمیم قوى بر كارى ناگهان منصرف شود. این تفسیر مطابق همان روایت صدوق است كه در شرح سند این حكمت آمده است.
تفسیر دیگرى نیز براى این كلام نورانى شده است كه بسیار مىشود انسان تصمیم محكمى بر كارى مىگیرد؛ ولى تقدیرات الهى مانع از آن مىگردد وانسان ناچار عقبنشینى مىكند و از آن چنین مىفهمد كه مافوق اراده او اراده دیگرى است كه اگر تعلق به چیزى گیرد هرچه برخلاف آن است دَرهم مىریزد و از بین مىرود.
كوتاه سخن اینكه اگر انسان، فعّالٌ ما یَشاء بود و هرچه مىخواست مىتوانست انجام دهد ممكن بود در وجود خدا شك كنیم؛ اما اینكه مىبیند مافوق اراده او، ارادهاى است كه در بسیارى از مواقع اراده او را بَرهم مىزند یا مانع تحقق مراد او مىشود مىفهمد عالَم، مدبّر قادر و توانایى دارد كه آن را بر طبق اراده حكیمانهاش تدبیر و اداره مىكند.
و حسن ختام شعری از قیصر امین پور:
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود * گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
گاهی بساط عیش خودش جور میشود * گاهی دگر تهیه بدستور میشود
گه جور میشود خود آن بی مقدمه * گه با دو صد مقدمه ناجور میشود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است * گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست * گاهی تمام شهر گدای تو میشود
گاهی برای خنده دلم تنگ میشود * گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود
گاهی تمام آبی این آسمان ما * یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود
گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود* از هرچه زندگیست دلت سیر میشود
گویی به خواب بود جوانی مان گذشت * گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود
کاری ندارم کجایی چه میکنی * بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود