داستان کوتاه شوخی
نوشته : آنتوان چخوف
برگردان : عبدالحسین نوشین
ظهر یک روز آفتابی زمستان... سرمایی سخت، سوزان. نادنکا1 بازو به بازوی من انداخته بود، جعد زلف و کرک بالای لبش از ریزه برف سیمین سفید میزد. ما بالای تپهی بلندی ایستاده بودیم. از زیر پایمان تا پایین تپه شیب همواری بود که آفتاب در آینهی آن خود را تماشا میکرد. نزدیکمان سورتمهی کوچکی که روی نشیمن ماهوت ارغوانی کشیده شده روی برف بود.
من التماس میکردم: «نادژدا پتروونا، بیایید با سورتمه به پایین سُر بخوریم. فقط یک دفعه. به شما اطمینان میدهم که هیچ آسیبی به ما نخواهد رسید».
نادنکا میترسید. شیبی که از پای او تا پایین تپهی یخ زده کشیده میشد به نظرش پرتگاه گود و بیانتهایی میآمد و او از آن وحشت داشت. وقتی به پایین نگاه میکرد یا وقتی من از او خواهش میکردم که روی سورتمه بنشیند دلش تو میریخت، نفسش میگرفت و خیال میکرد که اگر دل به دریا بزند و خود را به پرتگاه بیندازد تکهتکه و یا دیوانه خواهد شد.
من باز گفتم: «استدعا میکنم، التماس میکنم، نترسید! چهقدر بزدل و ترسو هستید!»
عاقبت نادنکا راضی شد، اما از حالت صورتش معلوم بود که این رضایت بیترس از مرگ نیست. من او را، که همچنان ترسان و لرزان بود، روی سورتمه نشاندم و دست به کمرش حلقه کردم و با هم به پرتگاه بیانتها سرازیر شدیم.
سورتمه مانند تیر میپرید. باد به صورتمان تازیانه میکوفت، میغرید، در گوشمان میخروشید، پوستمان را با خشم چنگ میزد و میخواست سرمان را از تن جدا کند. از فشار هوا نفس بند میآمد. انگار که شیطان ما را به چنگال گرفته بود و صفیرزنان به دوزخ میکشید. هرآنچه دور و برمان بود به نواری دراز و تیزتاز بدل شده بود... . به نظرمان میرسید که دیگر در یک چشم بههم زدن پرت میشویم و تکهی بزرگمان گوشمان خواهد بود.
من در این موقع آهسته گفتم: «نادیا من شما را دوست دارم!»
روش سورتمه رفته رفته آرامتر میشد. خروش باد و خشخش پایههای سورتمه در روی یخ دیگر چندان ترسناک نبود، دیگر نفس بند نمیآمد و ما به پایین تپه رسیدیم. نادنکا نیمه مرده و نیمه زنده بود. رنگ به رویش نبود و به سختی نفس میکشید... . کمکش کردم تا بلند شود.
نادیا نگاهی پر وحشت به من انداخت و گفت: «دیگر به هیچ قیمتی حاضر نیستم یک دفعهی دیگر از تپه پایین بیایم! به هیچ قیمتی! جانم به لبم رسید!»
وقتی کمکی به خود آمد پرسشکنان به من نگاه میکرد و گویی میخواست بداند: آیا من آن چند کلمه را به زبان آوردم و یا هنگام خروش و غوغای باد به نظرش رسید که چنین کلماتی به گوشش خورد؟ من نزدیکش ایستاده سیگار میکشیدم و با دقت به دستکشهایم نگاه میکردم.
بعد بازو به بازویم انداخت و مدتی در دامنهی تپه گردش میکردیم. معلوم بود که این معما ناراحتش کرده است. آیا این چند کلمه گفته شد یا نه؟ آره یا نه؟ آخر این کلمات با عزت نفس و شرف و زندگی و خوشبختی انسان بستگی دارد. موضوع مهمی است و مهمتر از آن در دنیا یافت نمیشود. نادنکا بیتاب و کمکی اندوهگین، با نظری نافذ به من نگاه میکرد، به حرفهایم بیجا جواب میداد و در انتظار بود که آیا این کلمات را از زبان من خواهد شنید یا نه؟ اوه، چه حالت ناراحت و پرشوری در صورت دلکشش دیده میشد. من میدیدم که او با خود در نبرد است، میخواهد چیزی بگوید، پرسشی کند، ولی کلمات لازم به زبانش نمیآید، خجالت میکشید، میترسید، شادی و هیجان زبانش را بسته است.
عاقبت روی از من برگرداند و گفت: «میدانید؟»
پرسیدم: «چه؟»
- بیایید یک دفعه دیگر... از تپه پایین بسریم.
دوباره بالا رفتیم. نادنکا باز رنگش پرید و از ترس میلرزید. او را روی سورتمه نشاندم. دوباره به پرتگاه وحشتناک سرازیر شدیم. باز باد میخروشید و پایههای سورتمه به خشخش افتاد. هنگامیکه سورتمه بسیار پر سرو صدا به پایین میپرید باز آهسته گفتم:
«نادنکا، من شما را دوست دارم!»
وقتی سورتمه ایستاد نادنکا نگاهی به تپه انداخت، بعد مدتی به صورت من نگاه میکرد، صدای بیذوق و شور مرا میسنجید و در سراسر وجودش، حتی در دستکش و کلاهش نیز حالت بهت و حیرت دیده میشد و گویی از خود میپرسید:
«عجیب است، یعنی چه؟ چه کسی این کلمات را به زبان آورد؟ او، یا آنکه به نظر من اینطور رسید؟»
این معما او را سخت ناراحت و از خود بیخود کرده بود. بیچاره دخترک نمیدانست به حرفهای من چه جواب بدهد، صورتش گرفته و اخمو بود، نزدیک بود به گریه بیفتد.
گفتم: «بهتر نیست دیگر به خانه برگردیم؟»
سرخ شد و گفت: «من از این بازی خوشم میآید. نمیخواهید یک دفعهی دیگر سر بخوریم؟»
عجبا! از این بازی «خوشش میآید»، در صورتی که وقتی روی سورتمه نشست مثل بارهای پیش رنگ پریده و لرزان بود و از ترس به دشواری نفس میکشید!
بار سوم خود را به پرتگاه انداختیم و من میدیدم که موظب صورت و لبهای من است. من هم با دستمال دهن را پوشاندم و سرفه کردم و وقتی به کمرکش شیب تپه رسیدیم از لحظهای فرصت استفاده کردم و گفتم:
«نادیا، من شما را دوست دارم!»
باز هم این رمز برایش آشکار نشد. دیگر چیزی نمیگفت و در فکر بود... . از آنجا به خانه روانه شدیم. نادیا آهسته راه میرفت، رفته رفته قدمهایش کندتر میشد و در انتظار بود که آیا این کلمات را از زبان من خواهد شنید یا نه. من احساس میکردم که روحش در رنج است و چهقدر به خود فشار میآورد که این گفتار از زبانش نپرد:
«آخرچهطور ممکن است که این کلمات را باد گفته باشد! من نمیخواهم که این کلمات گفتهی باد باشد!»
صبح روز بعد یادداشتی به من رسید: «اگر امروز به سرسره میروید مرا هم ببرید. ن.». از آن روز هر روز با نادیا به سرسره میرفتیم و هر بار هنگام پایین رفتن من آهسته میگفتم:
«نادیا، من شما را دوست دارم!»
به زودی، همچنان که آدمی به شراب یا مرفین عادت میکند، نادنکا به این جمله عادت کرد. بی آن زندگی به کامش تلخ بود. اگرچه هنوز از پایین سریدن از کوه وحشت داشت، ولی ترس و خطر به سخن دربارهی عشق – سخنی که همچنان پوشیده و مرموز مانده و روان را آزار میداد– دلربایی خاصی میبخشید. و هنوز به دو کس گمان میرفت که گویندهی این سخن باشند: من و باد... . ولی نادیا نمیدانست کدام یک از این دو به او اظهار عشق میکند، و ظاهراً هم این برایش یکسان بود. این مهم نیست که از کدام جام بنوشی، مهم آن است که از می خوشگوار عشق سرمست باشی.
روزی نزدیک ظهر تنها به سرسره رفتم. در میان جمعیت بودم و ناگاه دیدم که نادنکا به طرف کوه میآید و در جستوجوی من است... . بعد نادیا ترسان از پلهکان به بالا میآید... . تنها به پایین سریدن وحشتناک است، آخ که بسیار وحشتآور است! صورتش از ترس مثل برف سفید بود، میلرزید، گویی به سوی مرگ میآید. ولی بیآنکه سر به عقب برگرداند، مصمم و استوار بالا میآید. گویا تصمیم گرفته بود تنها برود تا بفهمد آیا بی من آن کلمات شیرین دل انگیز به گوشش خواهد رسید یا نه. من میدیدم که چگونه رنگ پریده و با دهانی از ترس باز مانده روی سورتمه نشست، چشمها را بست و برای همیشه زمین را بدرود کرد و سرازیر شد... «خش ش ش ش» پایههای سورتمه به صدا درآمد. آیا آن کلمات به گوشش رسید؟ نمیدانم... من فقط دیدم که وقتی به پایین رسید با حالتی ضعیف و ناتوان از روی سورتمه بلند شد. و از صورتش معلوم بود که خودش هم نمیداند که چیزی شنیده است یا نه، وقتی به پایین میسرید ترس، توانایی شنیدن و تمیز دادن صداها و فهم و درک را از او ربوده بود... .
مارس، ماه اول بهار سر رسید... . آفتاب نوازشگر شد. کوه یخ بستهی ما رو به تیرگی میرفت، درخشندگی خود را از دست میداد و برف و یخش آب میشد. دیگر نمیتوانستیم به سرسره برویم. برای نادنکای بدبخت دیگر جایی نبود که آن کلمات را بشنود و دیگر کسی هم نمانده بود که آن را به زبان آورد، چون باد فرود از کوه وجود نداشت و من هم میبایستی برای مدتی طولانی و شاید هم برای همیشه به پترزبورگ بروم.
دو سه روزی پیش از رفتن به پترزبورگ در تاریک و روشنی هنگام عصر در باغچه نشسته بودم. دیواری بلند و چوبین، آن باغچه را از خانهای که نادنکا در آن منزل داشت جدا میساخت... هنوز هوا به اندازهی کافی سرد بود، گله به گله برف دیده میشد، درختها برهنه بودند، و لی بوی بهار میآمد و زاغچهها قارقار کنان به خوابگاه بر میگشتند. من کنار دیوار چوبین رفتم و مدتی از شکاف دیوار نگاه میکردم. دیدم که نادنکا از خانه بیرون آمد و نگاهی افسرده و اندوهناک به آسمان انداخت... باد سبک بهاری به صورت رنگ پریده و غمگینش میخورد و بادی را به خاطرش میآورد که هنگام سریدن از کوه میخروشید و آن چند کلمه را به گوشش میرساند، آن وقت صورتش حالتی افسردهتر به خود میگرفت و اشک به روی گونهاش روان میشد... دختر بدبخت دستها را دراز میکرد و گویی از باد خواهش میکرد که بوزد و باز هم آن کلمات را به گوشش برساند. و من، همین که بادکی به وزش درمیآمد، آهسته گفتم:
«نادیا، من شما را دوست دارم!»
پروردگارا! ناگهان به نادنکا چنان حالتی دست داد که فریاد میکشید، صورتش از خنده شکفته شد، دخترک خوشدل و خوشبخت و زیبا دستهایش را به سوی باد درازتر میکرد... .
من برای جمع و جور کردن اسبابهایم به خانه رفتم.
از این داستان مدتها میگذرد. نادنکا حالا زن شوهر داریست. دبیر دفتر قیمومت اشرافی را به شوهری انتخاب کرد یا برایش انتخاب کردند و از او سه فرزند دارد. رفتن به سرسره و شنیدن از باد «نادنکا، من شما را دوست دارم» را از یاد نبرده است، و این داستان دلنوازترین، شورانگیزترین و زیباترین یادبود زندگی اوست.
و حالا که من پا به سن گذاشتهام هیچ نمیدانم که برای چه آن کلمات را گفتم، برای چه آن شوخی را کردم...
بالا ببری دو دست خود را خوب است
یک دست که بالا ببری معترضی
دوستان این تاپیک رو ادامه بدید..
فرودگاه ها بوسه های بیشتری از سالن عروسی به خود دیده اند و
دیوارهای بیمارستان بیشتر از عبادتگاه ها دعا شنیده اند!
آواره و سایهاش
- اهل کجایی؟
- نمیدونم.
- نمیدونی یا نمیخای بگی؟
- نه واقعن نمیدونم.
- مگه میشه آدم ندونه اهل کجاست!؟
- آره میشه.
- کجا بدنیا اومدی؟
- ماداگاسکار.
- خب پس قضیه حل شد، ماداگاسکاری هستی.
- نه نیستم، کل زمانی که من تو ماداگاسکار زندگی کردم شش ماه بوده.
- خب منظورم اینه که شناسنامهات تو ماداگاسکار نوشته شده، پس یعنی از لحاظ قانونی ماداگاسکاری هستی.
- شناسنامه ندارم.
- شناسنامه نداری؟ یعنی چی؟ مگه میشه؟ کولیها شناسنامه ندارن، مگه تو کولی هستی؟
- هم آره هم نه.
- یعنی چی هم آره هم نه؟
- خب من از لحاظ نژادی (اگه کولیها رو یک نژاد بدونیم) کولی نیستم اما از لحاظ ویژگی (یعنی خونه بدوشی) میشه گفت آره کولیام. در ضمن من با کولی ها هیچ مشکلی ندارم بنظرم آدمای جالبین، از فلسفه ی زندگیشون خوشم میاد.
- سکوت.
- خونه بدوشی؟ یعنی مسافرت زیاد میری؟
- آره مسافرت زیاد میرم، در واقع آوارهام، نمیتونم برای مدت طولانی یکجا بمونم.
- کجاها بودی تابحال؟
- ده سال اول زندگیمو تو مکزیک بودم، بعدش رفتیم استرالیا و تا هیجده سالگیمو اونجا بودم...
- قبل از اینکه ادامهاش رو بگین؟ میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
- بله بفرمایید.
- بدون شناسنامه و مدارک چطور از مرزها رد میشدین؟
- اغلب به مشکلی بر نمیخوردیم چون اصلن کسی جلومون رو نمیگرفت، اما اگه کسی هم جلومون رو میگرفت پدرم جاعل اسناد خوبی بود. پدرم حشرهشناس بود، یکی از دلایل کولیوار زندگی کردن ما هم همین بود، جاهای مختلف میرفتیم، حشرههای کمیاب رو پیدا میکرد، خشک میکرد و به دانشگاهها میفروخت – شکارچی حشره بود!
- پدرتم شناسنامه نداشت؟
- نه نداشت، مادرمم همینطور.
- از پدر مادرت خبر نداری؟
- نه، آدرسی ازشون ندارم، اونام آدرسی از من ندارن. ولی فکر میکنم تا بحال باید خودشونو کشته باشن.
- کشته باشن!؟؟؟؟ یعنی چی؟؟
- این مهمترین اصل زندگی ماست. وقتی نتونیم در حرکت باشیم، وقتی بدلیلی غیر از خواست درونیمون مجبور به موندن بشیم، مرگ رو به زندگی ترجیح میدیم.
- تو هم میخای خودتو بکشی؟
- تا وقتی که بتونم مسافرت کنم نه.
- تا کی میتونی مسافرت کنی؟
- تا وقتی بدنم اجازه بده راه برم.
- چند ساله از پدر مادرت خبر نداری؟
- از وقتی ازشون جدا شدم، از هیجده سالگیم.
- خودتم بچه داری؟
- نه من ازدواج نکردم، هیچ وقت دلم نخواسته کسی رو بوجود بیارم.
کمی میرم تو فکر و بعد از چند دقیقه میپرسم: کارت چیه؟ چطور پول در میاری؟
- عکاسم، هر جا میرم نمایشگاه عکس برگزار میکنم.
- موضوع عکسات چیه؟
- آدما، آدمای جاهای مختلف.
- بجز استرالیا و مکزیک دیگه کجاها رفتی.
- اروپا رو تقریبن کامل گشتم، خاورمیانه، شمال آفریقا و آمریکای جنوبی رو هم رفتم. الان سی و هشت سالمه امیدوارم تو سالهای آینده بتونم آسیای دور، آمریکای شمالی و یکی از قطب ها رو هم برم.
- مشکل زبان رو چیکار میکنی؟
- مشکل خاصی ندارم. من آدم اجتماعی نیستم، نیاز خاص مادی هم ندارم که بخاطرش با مردم ارتباط بگیرم، با همین انگلیسی راحتم معمولن.
پ.ن: بعد از نیم ساعت گفتگوی اینترنتی (چت) با این شخص ناشناس، اینترنتم قطع شد و دیگه هیچ وقت نتونستم پیداش کنم ولی خاطرهی این گفتگوی کوتاه و تاثیر عمیقی که این گفتگو روی دید من از زندگی گذاشت هیچ وقت از ذهنم پاک نشد.
سه شنبه 18 فروردین 94
پ.ن: تقدیم به طغیانگری مهربد.
شهری بود که در آن، همه چیز ممنوع بود.
و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهالی شهر هر روز به صحراهای اطراف میرفتند و اوقات خود را با باری الک دولک میگذراندند.
و چون قوانین ممنوعیت نه یکباره بلکه به تدریج و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گلایه و شکایت نداشت و اهالی مشکلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند.
سال ها گذشت. یک روز بزرگان شهر دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچیها را روانة کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که میتوانند هر کاری دلشان میخواهد بکنند.
جارچی ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند:”آهای مردم! آهای … ! بدانید و آگاه باشید که از حالا به بعد هیچ کاری ممنوع نیست.”
مردم که دور جارچی ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراکنده شدند و بازی الک دولک شان را از سر گرفتند.
جارچی ها دوباره اعلام کردند: “میفهمید! شما حالا آزاد هستید که هر کاری دلتان میخواهد، بکنید.”
اهالی جواب دادند: “خب! ما داریم الک دولک بازی میکنیم.”
جارچی ها کارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند که آنها قبلاً انجام میدادند و حالا دوباره میتوانستند به آن بپردازند.
ولی اهالی گوش نکردند و همچنان به بازی الک دولک شان ادامه داند؛ بدون لحظهای درنگ.
جارچی ها که دیدند تلاش شان بینتیجه است، رفتند که به اُمرا اطلاع دهند.
اُمرا گفتند: ”کاری ندارد! الک دولک را ممنوع میکنیم.”
آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند و همة امرای شهر را کشتند و بیدرنگ برگشتند و بازی الک دولک را از سر گرفتند.:rose:
ایتالو_کالوینو
روباهی به فرزندش گفت :
فرزندم از تمام این باغها میتوانی انگور بخوری غیر ازآن باغی که متعلق به ملای ده است !
حتی اگر گرسنه هم ماندی به سراغ ان باغ نرو
روباه جوان از پدرش پرسید :
چرا مگر انگور این باغ سمی است ؟
روباه به فرزندش پاسخ داد :
نه فرزندم،اگر ملا بفهمد ما از انگور باغ وی خورده ایم
فتوا میدهد گوشت روباه حلال است
و دودمان ما را به باد میدهد
با این جماعت که قدرتشان بر #جهل_مردم استوار است ، هرگز درنیفت!!!
هماکنون 1 کاربر سرگرم دیدن این جُستار است. (0 کاربر و 1 مهمان)