آنطور که شما فرمودید ......>
یعنی در 13 سالگی اعتقاد به خدا را از دست دادید! و احساس کردید که باری از روی دوشتان برداشته شده است. اما آیا گمان نمی کنید که 13 سالگی سنی هست که در آن نمی توان به یک دید و نگاه جامع و منطقی از هستی و وجود و جهان رسید؟ و اینکه در این سن یک فرد هر چقدر هم که مذهبی باشد و متعصب به مذهبش باشد باز هم تکلیف و باری را به آن صورت روی دوشش احساس نمی کند بویژه یک پسر 13 ساله ی مسلمان که هنوز به سن تکلیف هم نرسیده و از اینرو بیگناه محسوب می گردد.
البته اینکه می فرمایید" به راحتی " وبعد هم اشاره می کنید که بسیار فرد متعقدی بودید آنهم در دوران کودکی! خب باز با هم جور در نمی آید! وقتی شما بسیار معتقد باشید به چیزی یعنی تمام روزنه های سوال و نقد و شک را در آن مورد مسئله مسدود کرده اید و از اینرو باز کردن یکی از این روزنه های کوچک هم نمی تواند کار چندان راحتی باشد.
اما آرامش درونی منظور آرامش خیلی خیلی درونی بود!!آرامشی که متعلق به عالم درون باشد و نه برون. بله غم های و نا آرامی های برونی را می توان با شنیدن یک موسیقی آرام و امیدبخش تسکین اد اما با نا آرامی هایی که متعلق به عالم درون هست باید چه کرد؟ نا آرامی هایی که از جنس مادی نیست... البته نمی دانم شما آیا برای عالم درون هستی قائل هستید یا خیر. اما منظور بنده از آرامش درونی آرامش عالم درون بود! برای نمونه خودِ بنده ! با اینهمه نا آرامی هایی که در عالم درون دارم اما از دید دیگران بسیار آرامش بخش هستم!!! و دیگران از حضورم احساس آرامش می کنند!!!!!!!!!! ولی مشکل اینجاست که از حضور خویش در خود نا آرامم!
عدم و پوچی حاصل از اینکه پس حقیقتی فراتر از ماده در این جهان نیست و هر چه که هست و نیست ماده است و بس. و اینکه پس با این درونِ پرسشگرمان چه کنیم و این احساس "حقیقت" جویی را چگونه در خویش بکشیم وقتی حقیقتی نیست که آن را بیابیم! به هر حال همه ی اینها منجر به پوچی و بیهودگی می گردد اینکه پشت اینهمه نقش و خیال هیچ چیزی وجود ندارد.......