یادم نمیاد موردی رو!
ولی وقتی میگن الهام خب تعریفش بنظر من از نظر منطقی باید همین باشه چیز دیگه نمیتونه باشه خب!
همونطور که وقتی میگن خدای قادر مطلق کمال مطلق، من تعریفی درونی براش پیدا میکنم و جز اونم چیز دیگه رو قابل قبول نمی یابم. بعضیا ولی با این تعریف من مشکل دارن درکش نمیکنن. مثلا من یکبار جایی گفتم قادر مطلق حتی مجبور نیست از منطق هم تبعیت کنه و منطق رو هم خودش خلق کرده! ولی دیگران مشکل دارن با این حرفا.
حتی اینکه میگن آیا خدا میتونه سنگی درست کنه که خودش نتونه بلندش کنه و امثالهم، من براش جوابی توضیحی پیدا کردم که میتونیم بگیم بله! اصولا هر سوالی که در رابطه با قادر مطلق مطرح میشه میپرسه میتونه، جوابش بله است!!
مشکل اینه روح هم خودش ثابت نشده است.در کل و در دنیا تعبیر از دل همون جایی هست که مرکز احساساته . شما اسمش رو بزار روح . من مشکل ندارم . واژه قلب رو بکار نمیبرم دیگه . همون دل حالا به تعبیر شما روح باشه . ولی حتما خود شما هم قبول دارین که دل در تقریبا تمامی فرهنگ ها مظهر و جایگاه احساسه . پس من از این ببعد دل رو به این معنا بکار میبرم نه معنای پزشکی . اوکی؟ قانع شدی ؟
از نظر علمی احساس رو همون فرایندهای زاییدهء سلول های مغز میدونن. چیزی خارج از مغز وجود نداره.
ولی خب من با روح زیاد مشکلی ندارم و شاید نشانه هایی هم ازش دیده باشم حس کرده باشم. روح زیاد مشکل نداره حداقل تا وقتی سر راه چیزی قرار نگرفته! ولی مثلا اینکه بخوای بگی از روح میاد حتما و بنابراین درسته یا منشاء ماورایی داره، این دیگه از اون حرفاست و سوء استفاده! روح خودش روی هواست! منکه میگم روح بیچاره!! بدبخت این روح هم قدرتی نداره آخه بیچاره در جهان مادی
فعلا فقط رنج میکشه بدبخت بیچاره!
اصولا در عرفان که میگن این رنج لازمه باعث رشد روح میشه. تازه میگن هرچی کون پارگی (بقول خودشون بلا!) بیشتر بهتر!!
ولی از اونور میگن همین روح است الان در وجود من که داره این تصمیمات سخت رو میگیره و جسم و روان و روح حیوانی رو تحت تسلط خودش درمیاره. یکسر داره مبارزه میکنه! اگر اینطور باشه باید بگم قدرتش قابل توجه هست. ولی خب سخته بهرحال داره رنج هم میکشه!
خب دیگه مجبور بودیم چکار کنیمحرف زیبایی زدی . گفتی دلم میخواد . واژه "خواستن های دل " عجب چیزیه این خواسته های دل . میتونی بهش نه بگی ؟ در ظاهر میخوای بی ارزشش کنی . ولی برا خواسته های دلت راه های دیگه ای پیدا کردی و حالا یه جورایی دلت اونا رو میخواد نه ؟ مثلا دلت ازدواج میخواد . اما نمیشه . بعد میای یه چیز دیگه رو جایگزین اون میکنی و به دلت میقبولونی که از این به بعد اینو بخواد . .. بعدم دیگه دلت یاد میگیره . از این ببعد اونو میخواد . درست نمیگم .
فعلا باید برم . متنات رو دنبال میکنم حریف سلحشور من .
دل بدبخت فقط دلش میخواد ولی قدرتی نداره کسی چیزی ازش حمایت نمیکنه. منم باید از تمام وجودم منجمله دلم، با کمک نیروها و راههایی که تشخیص میدم حفاظت کنم دفاع کنم مثل پدری که از بچش دفاع میکنه با اینکه شاید برای بچه محدودیت و رنجی هم تحمیل کنه ولی بخاطر خودشه در نهایت بخاطر همهء موجودیت خودشونه چاره ای نداره. دل و احساس مثل یه بچه ضعیف و ناتوانه به تنهایی.
دل خیلی چیزا دلش میخواد ولی همه چیز با هم نمیشه.
دلم قدرت هم میخواست خب. اگر میرفتم دنبال ازدواج و زندگی معمولی هیچ بعید نبود خیلی هم محتمل بود که از جهات دیگری پشیمان میشدم یه عمر حسرت میخوردم محروم میشدم. من زندگی پشمکی زندگی تحقیر آمیز زندگی با ناتوانی درپیتی نمیخوام یه زندگی افسانه ای عزت مند همراه با قدرت و کنترل میخوام. قدرت در دید من مهمتره ارزنده تره. زندگی درپیتش بنظر من ارزشش رو نداره. پاش هم واسادم سخته ولی تاحالا که تونستم از پسش بربیام بعدش هم فکر میکنم بتونم دلیلی ندارم نتونم راهیه که انتخاب کردم و کلی ازش طی کردم دیگه معقول نیست صرف نداره دلیلی هم نداره نیمه کاره رها کنم برگردم برم دنبال راه و روش دیگری.
ولی خب خشمگین هستم نمیدونم چرا باید اینطور باشه همیشه یه چیزای گنده ازت گرفته بشه محروم و تحقیر بشی! چرا انسان اینقدر محدوده زندگی اینقدر محدوده ما محکوم هستیم به ناقص بودن همیشه یه چیزی کم داشتن. از نقص و ضعف بدم میاد از ترس از ناتوانی متنفرم. من راهی رو رفتم که در مجموع در کل کاملتر بشم. هنوزم پشیمان نیستم حتی اگر برگردم نقطهء صفر مثلا 20 سال پیش فکر کنم بازم همین راه رو انتخاب کنم چون با عقل با تجربه با بینش و آگاهی انتخابش کردم و تا دیدم خلاف واقعیت نبوده.
من میخوام در همین دنیا هم بر زندگی بر ماده برتری پیدا کنم با ارادهء خودم.
میخوام شکوهمند باشم. همه چیز در برابر ارادهء من سر تسلیم فرود بیاره. خشمگین بشم بزنم موانع رو منهدم کنم شکوه انسان قدرت برتر روح و خداگونگی داشته باشم. چرا اینطور نباشه؟ این برای من سواله. بنظر من خدا نباید مخالف این باشه احتمالا اصلا همین رو میخواد. یعنی میخواد ما هم خداگونه بشیم از همه چیز بهره مند بشیم؛ چرا باید تحقیر بشیم؟ چرا ناتوان چرا ترس؟ اینا منو خشمگین میکنن اگر نتونم به چیزی که میخوام برسم دیگه زندگی بودن در نظرم ارزش و معنای چندانی نداره دیگه امید معنایی نداره دیگه سخن گفتن از ماوراء و ابدیت چیزهای برتر سعادت ابدی زندگی دیگر مسخره خواهد بود. من دلیلی برای این محدودیت نمی یابم. بلکه لازم میدونم این محدودیت ها برداشته بشه، نهایت نهایتش بعد از مرگ و رسیدن به دنیای دیگه این بساط جمع بشه این داستان تموم بشه، که اونم به زور تحمل میکنم دیگه چون چاره ای نیست.
جهان باید در برابر ارادهء من سر تسلیم فرود بیاره. نه بخاطر غرور، نه بخاطر نادانی، بلکه چرا اینطور نباشه چه اشکالی داره مگه مگه ما برترین مخلوق خدا مگر جانشین او نیستیم مگر ما رو نیافریده که بهمون حال بده از تمام و برترین نعمتهاش برخوردارمون کنه؟ مگر به خوشبختی مطلق ابدی نباید برسیم؟ به دید من ما هنر خدا هستیم ما هدف و نتیجهء واقعی او هستیم و باید به این غایت برسیم. چنین سرنوشت و غایت خودمون رو عین شان واقعی خالق قادر مطلق و کمال مطلق میدونم. هرچه زودتر و سریعتر بهتر. ضمنا اگر راحت و مفتی هم شد من اشکالی درش نمیبینم!!