نوشته اصلی از سوی
Mehrbod
حقیقت چیزی جز برداشتی, امیدوارانه درست, از واقعیت نیست. رسیدن به حقیقت در اینجا بی معنی است, زیرا
در سخنان شما حقیقتی یافت نمیشود, بساکه رازآلودگی بیشتر تنها یافت میشود که یک "جهان شگفتانگیزی" گویا
هست که آزمودنی هم نیست و تنها به یک راه بسیار گنگ و رازآلودی میشود به آن دست یافت و
روشن هم نیست پس از آن چه میشود, نامیرا میشویم, به خوشی ابدین دست میابیم, یا چه؟
پس, حقیقت اینجا در دیگاه اینسوی گفتگو, همان پرداختن به واقعیتها و دوریجویی از اینگونه کژرویها است, چرا
که آسان میتوان خود فریفت و آسان میتوان به بیراهه رفت, ولی سخت میتوان با واقعیتهایِ سرد و سخت روبرو شد.
خب اینکه شما فرمودید که حقیقت چیزی جز برداشتی از واقعیت نیست، این دیدگاه ماتریالیست ها هست ولی خب دیگر آموزگان فلسفی از یونان گرفته تا اگزیستنسیالیست ها بین حقیقت و واقعیت تمایز قائل شده اند ها!
اگر بخواهیم از دید ریشه شناسی به این دو واژه نگاه کنیم خب ریشه ی حقیقت "حق" و ریشه ی واقعیت "وقع" است و شما بهتر می دانید که حق# وقع !
حقیقت به درستی و راستی اشاره دارد و واقعیت به امور ظاهری و بصری دلالت دارد. پس نمی توان این دو را یکی انگاشت !
تعریفی که فلاسفه ی یونان مانند افلاطون از حقیقت و واقعیت داشته اند مانند همان تعاریفی است که در ادیان ابراهیمی و نیز زرتشت آمده است.
اجازه بدهید یک نمونه ی تاریخی را برای روشنتر شدن بحث بیاورم:
داستان حلاج را که می دانید او آمد و اسرار وجود و هستی و عشق را فاش کرد و در آخر محکوم به مرگ شد! او را به دار آویختند و در حالیکه هنوز زنده بود مثله اش کردند و در بالای دارش سنگسار شد و بعد از مرگش پیکرش را سوزاندند.
خب در داستان حلاج واقعیت چیست؟
واقعیت این است که حلاج را به نحو بسیار بدی شکنجه کردند و کشتند و حلاج بسیار بلا و سختی کشید و از زندگی اش هیچ لذتی نبرد و به بدترین شکل ممکن جان داد!
حقیقت داستان حلاج چیست؟
حقیقت این است که حلاج به بالای دار رفت تا به همه ی جهانیان در همه ی دوران ها بگوید که بالاتر از عشق هیچ چیزی نیست و برای رسیدن به عشق باید جان دهی و او با نثار ِ خونش جاودانه شد و نامش هنوز ورد زبان هاست!
دکتر کدکنی چه زیبا در مورد حلاج سروده اند:
در آینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست
تو در نماز عشق چه خواندی ؟
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز می کنند
نام تو را به رمز
رندان سینه چاک نشابور
در لحظه های مستی
مستی و راستی
آهسته زیر لب
تکرار می کنند
وقتی تو
روی چوبه ی دارت
خموش و مات
بودی
ما
انبوه کرکسان تماشا
با شحنه های مامور
مامورهای معذور
همسان و همسکوت ماندیم
خاکستر تو را
باد سحرگهان
هر جا که برد
مردی ز خاک رویید
در کوچه باغ های نشابور
مستان نیم شب به ترنم
آوازهای سرخ تو را باز
ترجیع وار زمزمه کردند
نامت هنوز ورد زبان هاست