«ابونوقِل» نیم‌نگاهی به گونی هدایا کرد و دوباره پقی زد زیر گریه. از سر شب تا حالا نتونسته بود حتی یه کادو به دست بچه‌های بلاد پارس برسونه. بچه‌های کُرد تو آتیش بخاری سوخته بودن، بچه‌های آذربایجان هم زیر آوار مونده‌بودن، بچه‌های مازندران همه غرق شده‌بودن، بچه‌های تهران دستفروشی می‌کردن تا خرج مواد باباشون رو در بیارن، کمر بچه‌های بلوچستان زیر تازیانه تبعیض خم شده‌بود، دخترهای خوزستان و هرمزگان رو برده بودن ختنه کنن و ...
ابونوقل خواست به خودش بقبولونه «هر عیب که هست از مسلمانی ماست» که زرداب بالا آورد. توی این ١٤٠٠ سال خیلی چیزا دیده بود، خیلی! خاطره‌های تلخی که به طرفةالعینی از ذهن پارسیان پاک شده‌بود... مثل اشک زیر بارون... دیگه وقته مُردن بود...