روزی امام نقی (ع) با یک میله داغ در دست به منزل ابولاشی رجعت نمودند.
ابولاشی که از ترس به عقب خیز برداشته بود پرسید:

- اه امام! این میله داغ چیه گرفتی دستت؟
+ از صداش خوشم میاد!
- میله داغ که صدا نداره؟؟؟؟؟

در همان لحضه امام پس یقه ابولاشی رو محکم چسبیدند که فرار نکنه, سپس میله داغ را آنچنان کف دست آن ملعون کشیدند که مثل اسفند روی آتیش بالا و پایین می جقید و فریاد می زد: شنیدم شنیدم!!!

یک همچین امام کرمکی داشتیم ما!