پیرزنی یهودی در کوچه امام زندگی میکرد وهرگاه امام از انجا رد میشد خک بر سرش میریخت ،پس از چندی از خاک خبری نشد امام از ابن فلاحیان مخبرچی اوضاع را پرسید،وچون متوجه مریضی او گشت به دیدارش رفت ،وآن پیرزن مسلمان شد
یاران از امام پرسیدند ؛
از عمل او ناراحت نشدی .؟
امام فرمود او چند بار بر سر من خاک ریخت اما من با مسلمان کردنش در هر دو عالم او را خاک بر سر کردم