درود دوباره و پوزش بابت تاخیر طولانی.
من فعلا در این گفتگو در جایگاه نقادی نشستهام ولی اصلا چه اهمیتی دارد که من چه ایدهئولوژیای دارم؟
اشتباه شما در این است که گمان کردهاید ایدههایی چون عدالت، مساوات، برادری و ... اولین بار از انقلاب
فرانسه سر برآوردند؛ در حالیکه در واقعیت، تمام آنها ریشههای تاریخی در ادیان و سنت داشتند و تغییر
در واقع در نگرش و راهکارها رخ داد؛ دین هم میخواست به صلح برساند جهان را، اما با از بین بردن تمام
دیگران!
ضمن اینکه اینگونه سخن گفتن از سوی شما شدیدا تقلیل مساله محسوب میشود. شکست تجربهی دویست
سالهی مدرنیسم برای رسیدن به صلحی پایدار در جهان، چشمهی غسل ِ پاکی تجربهی چند ده هزارسالهی
رهکار دینی خواهد بود. میتوان این دو را مقایسه کرد و اندازهگیری کرد و نظر داد ولی اینجور کلی نظر دادن
پاسخ محسوب نمیشود.
من شما را چیزی نخواندم، اما دقیقا چرا باید رو به بالا و معنویت معطوف شود؟
بله خب، در اتوپیای شما، مسلمان از دیگران(مسیحی و یهودی و کافر و... ) بیزار است،
مسلمان ِ سنی از مسلمان شیعه بیزار است، مسلمان شیعهی دوازده امامی از شیعه اسماعیلی
بیزار است و ... و بعد کرد از لر بیزار است، لر ممسنی از لر نورآباد بیزار است و لر بختیاری از هر دو و....
جالب اینکه در چنین جامعهای احترام و شرافت یافت میشود از نظر شما! این جامعهایست
که قرار است «جامعهای واحد و متحد» تلقی شود و چنین جامعهی شکننده و در تضاد با خودی
قرار است استحکام داشته باشد.
اساسا موضوع چیست راسل گرامی؟ ما هیچ گزارش رسمی و معتبر و دقیق از زندگی اجتماعی
افرادِ فرودست در سه هزار پیش نداریم و گزارشهای تاریخی جز گزارش رویدادهای بزرگ و انسانهای
اثرگزار، فکتهای دیگری در بر ندارند! ناامیدی ِ ذهن ِ شما به نظر من بیشباهت به ناامیدی ِ کسانی
که هر روز تحت ِ پمپاژ ِ خبری از فجایع و رویدادهای شگفتآور قرار میگیرند، نیست و از آنجا که
احتمالا در خبرها نمیخوانید که «مردی پس از یک روز ِ کاری تقریبا خسته کننده، شب به خانه بازگشت
و در کنار خانوادهای که به هم عشق میورزند، دور میز شام خورد و بعد با هم در آرامش به خواب رفتند»
گمان میکنید که در این جهان دیگر احترام و عزت و بزرگواری و شرافتی یافت نمیشود و هر چه بوده در
«ایام خوش قدیم» یافت میشود!
اینجا را ببینید:
تصویر کابوس هولناک مردی که در سیاهی ِ دنیای یک بعدی لذت فرو رفته را آیا نمیبینید؟ ذهنی
این اندازه یک بعدی البته که نمیتواند بسگانگی زندگی را دریابد، البته که نمیتواند تجربهی شگرف
بالندگی فرزند خویش و یا نگاه غرورآمیز پدر بر خویش را دریابد و همهی انواع لذات را به شماری چند از
لذات بیوشیمیایی فرومیکاهد و از ارضاناشدگی آنها به کسالتبار بودن جهان مدرنیستی میرسد و از آن
به چیزهای دیگر. چندان عجیب نیست که چنین ذهنی از جهان ِ امروز دلزده شود و خواهان مرزبندی غرایز
از طرف نیرویی بالادستی و یک آتوریتهی دینی شود تا اصالت لذات را از این طریق به آنها بازگرداند.
اتفاقا راسل جان، این اندیشههای هیپیگون ِ نوجوانانهمآبانهی یآسآمیز ِ شماست که طبیعت ِ انسانی را
نادیده میگیرد. طبیعتی که در آن زنده زنده سر بریدن ِ یک انسان امریست دهشتناک که انسان از مواجهه
با آن فراری است و هتا تاریخ نگاران رادیکال ِ دیروز نیز آن را با وحشت روایت میکنند. طبیعیتی که در آن
همنوعدوستی وجود دارد و میل به اندیشهورزی و روح انتقادیای که در نتیجهی آن پدید آمده است. عبید
زاکانی و ابن مقفع و خیام از شاگردان برتراند راسل و رنه دکارت نبودند!
به همین خاطر است که من میگویم بد نیست نگاهی به فکتهای تاریخی بکنیم و ببینیم مثلا در آن
زمانهای خوب چقدر شرافت یافت میشده. من چندان از نمونههای خارجی مثال نمیآورم ولی در ایران
کتاب«تاریخ تحولات اجتماعی» از راوندی هست که در نوع خود بینظیر است و من به شما پیشنهاد میکنم
که نگاهی به آن داشته باشید و کمی به وضع و حال آن روزهای ایران نیز آگاهی پیدا کنید. نمونهای از شرافت
ِ ایام ِ خوش قدیم: هزار هزار زرتشتیای که با حمله اعراب به ایران و آگاهی از این قانون که در خانوادهای که
چند زرتشتی وجود دارد و یک مسلمان، ارث تنها به فرزند مسلمان میرسد، مسلمان شدند!
من به شما توصیه میکنم که به جای آنکه یک کتاب بردارید و بروید در پارک بنشینید بخوانیدش، کتاب را بگذارید
در کنار و بروید با مردم مراوده داشته باشید، شاید به واقعیات بازگردید...