Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958

Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958

Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958
دخترچه خاطرات من 18+
  • Empty
  • قاطی کردم
  • مهربون
  • موفق
  • متعجب
  • مریض
  • مشغول
  • معترض
  • ناراحت
  • هیچ
  • کنجکاو
  • کسل
  • گیج شدم
  • گریه
  • پکر
  • اخمو
  • از خود راضی
  • بی تفاوفت
  • بد جنس
  • بد حال
  • خونسرد
  • خواب آلود
  • خوشحال
  • خجالتی
  • خسته
  • دلواپس
  • رنجور
  • ریلکس
  • سپاسگزار
  • سر به زیر
  • شوکه
  • شاد و سر حال
  • عاشق
  • عصبانی
  • غمگین
  • غافلگیر
  • User Tag List

    نمایش پیکها: از 1 به 4 از 4

    جُستار: دخترچه خاطرات من 18+

    1. #1
      شناس
      Points: 2,102, Level: 27
      Level completed: 68%, Points required for next Level: 48
      Overall activity: 0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience Points
      بدون وضعیت
       
      خونسرد
       
      Maziar Bikhoda آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Jul 2014
      ماندگاه
      جابلقا
      نوشته ها
      98
      جُستارها
      4
      امتیازها
      2,102
      رنک
      27
      Post Thanks / Like
      سپاس
      17
      از ایشان 31 بار در 20 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      0 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)

      دخترچه خاطرات من 18+

      توی این تاپیک میخوام بعضی از خاطراتم رو بنویسم. همین اول باید تاکید کنم که این تاپیک شامل برخی توصیفات و واژه های رکیک و بی پرده میشه. اگر کسی بچه سال هست یا قلبش ضعیفه بزنه به چاک.
      این تاپیک مصوره یعنی شامل عکس هم میشه، این کار رو می کنم تا جذابیتش بیشتر بشه. ضمناً به دلایل امنیتی راجع به خودم چیز زیادی نمی تونم بگم و همچنین راجع به بعضی مسائل که توی نوشته ها مجهول گذاشتم. اگر ترتیب زمانی بعضی حوادث پس و پیش شد عفو کنید بخاطر فراموشیه، ولی خیالتون راحت چون به اصل ماجرا خللی وارد نمی کنه.

    2. یک کاربر برای این پست سودمند از Maziar Bikhoda گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Timsar (04-14-2015)

    3. #2
      شناس
      Points: 2,102, Level: 27
      Level completed: 68%, Points required for next Level: 48
      Overall activity: 0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience Points
      آغازگر جُستار
      بدون وضعیت
       
      خونسرد
       
      Maziar Bikhoda آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Jul 2014
      ماندگاه
      جابلقا
      نوشته ها
      98
      جُستارها
      4
      امتیازها
      2,102
      رنک
      27
      Post Thanks / Like
      سپاس
      17
      از ایشان 31 بار در 20 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      0 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)
      <<< سفر دوبی >>>

      من به سفرهای داخلی هیچ علاقه ای ندارم و معمولاً توی سفرها با خانواده ام همراهی نمی کنم. اونها زیاد مشهد و اصفهان و این جور جاها میرن اما من همراهشون نمیرم. شخصاً معتقدم همه جای این مملکت مثل همه و فرقی با هم نداره. چون هر جا بری جمهوری اسلامی حاکمه و مردم بدبختن و آزادی وجود نداره. این بود که تصمیم گرفتم یه سر برم خارج از کشور ببینم چه خبره. بقول معروف گفتن: شنیدن کی بود مانند دیدن. وصف دوبی رو زیاد شنیده بودم. البته قصدم از سفر به دوبی در واقع خریدن یک کالای خاص بود که در ایران فروشش ممنوعه و در دوبی هست و من اینجا نمی تونم اسمشو ببرم.
      اواخر مهرماه سال 90 بود. از پلیس 10+ پاسپورتم رو گرفتم و با یه تور 3 روزه راهی دوبی شدم. بعدها پشیمون شدم که چرا بیشتر نموندم. هتلی که برام رزرو شد یه هتل 4 ستاره بود به اسم هتل دلمون، در خیابان رقه.
      توی هواپیما یه پسره ارومیه ای حدود 26 ساله کنارم بود که اتفاقاً هتلش با هتل من یکی بود و اتاقش هم کنار اتاق من بود. من شماره 303 بودم و اون شماره 301. اسمش حمید بود. با لهجه غلیظ ترکی حرف می زد و کلاً موجود خنده داری بود. من دوربین هندی کم با خودم برده بودم و می خواستم از تمام لحظه های سفر فیلم برداری کنم. هواپیما که نشست خانوما شروع کردن به لباس کندن و حمید آقا که از این صحنه ذوق زده شده بود هی به من میگفت: از این فیلم بگیر، از اون فیلم بگیر !

      (حمید در حال کصخل بازی جلو دوربین)



      وارد هتل که شدیم لیدر اومد سراغم. یه جوونی بود به اسم روزبه. یه برگه جلوم گذاشت راجع به دوبی و درباره تورهای مختلف توضیح داد.



      اول از همه بهش گفتم که برای خرید کالای خاصی اومدم اونجا و پرسیدم که کجا میشه تهیه کرد ؟ اون راجع بهش اظهار بی اطلاعی کرد ولی قول داد که دربارش تحقیق میکنه و بهم میگه. با خودم پول نسبتاً زیادی به دوبی برده بودم حدود 2000 دلار. اون زمان دولت به هر مسافر تا 2000 دلار ارز به قیمت دولتی میداد از قرار هر دلار 1125 تومن. 4 تا تور انتخاب کردم همونطور که در تصویر زیر می بینید. جمعاً شد 620 درهم. اون موقع قیمت درهم هم 330 تومن بود. تور اولی که انتخاب کردم تور صحرا بود و فکر کنم ساعت 4 شروع می شد. رفتم ناهار خوردم و یه خرده خوابیدم. بعد از ظهر با تویوتا شاسی بلند اومدن دنبالمون و رفتیم صحرا. راننده تو پستی بلندی های شنزارها ویراژ میداد و جنگولک بازی درمیاورد تا ما بترسیم! آخرش رسیدیم به یه محوطه وسط صحرا که دورش حصار کشیده بودن و پیاده شدیم :


      شترسواری بود ساعتی 100 درهم و از این موتور سه چرخه ها هم که توی شنها حرکت میکنن بود با همون قیمت. من موتورسواری کردم. نوشابه مجانی بود ولی ویسکی و مشروب رو می فروختن. ملت خیلی مشروب میخوردن. یه مرد دشداشه پوش رفت رو استیج و شروع کرد ساز زدن :



      بعد یکی از بین ملت که خورده و نشئه شده بود رفت بالا و شروع کرد رقصیدن :



      بلافاصله موزیک رو قطع کردن و یارو رو آوردن پایین و بهش تذکر دادن که نره رو استیج چون رفتن رو استیج برای افراد متفرقه ممنوع بود :



      بعد یه خانمی اومد حدود یه ساعتی عربی رقصید :



      بعدش شام رو آوردن. چلوکباب رو خوردیم و برگشتیم هتل. اون شب خیلی خوش گذشت.

      ویرایش از سوی Maziar Bikhoda : 04-13-2015 در ساعت 08:26 PM

    4. یک کاربر برای این پست سودمند از Maziar Bikhoda گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Timsar (04-14-2015)

    5. #3
      شناس
      Points: 2,102, Level: 27
      Level completed: 68%, Points required for next Level: 48
      Overall activity: 0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience Points
      آغازگر جُستار
      بدون وضعیت
       
      خونسرد
       
      Maziar Bikhoda آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Jul 2014
      ماندگاه
      جابلقا
      نوشته ها
      98
      جُستارها
      4
      امتیازها
      2,102
      رنک
      27
      Post Thanks / Like
      سپاس
      17
      از ایشان 31 بار در 20 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      0 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)

      فردا صبحش روزبه رو دیدم، بهم گفت اون چیزی که دنبالش هستم توی دوبی پیدا نمیشه و باید برم شارجه. من هم کلاً قضیه رو بی خیال شدم. بعد حمید اومد پیشم گفت: بیا بریم رو پشت بوم استخر رو دید بزنیم. رفتیم بالا و کنار استخر نشستیم. دو تا خانوم اومدن با لباس شنا اون طرف استخر روبروی ما نشستن. سیگار دود می کردن و با هم حرف می زدن. حمید آقا رفته بود تو نخشون. گفت: من میرم باهاشون حرف بزنم میخوام باهاشون دوست بشم. من رفتم پایین تو لابی هتل. ساعت سه و نیم تور داشتم. تور گشتن توی دوبی. بعد از ناهار گرفتم خوابیدم و با زنگ تلفن اتاقم از خواب پریدم. یکی از اون طرف خط با لحن شاکی می گفت:


      - آقا مگه تو تور نداری، کجایی ؟؟

      سریع لباس پوشیدم رفتم پایین. اتوبوس رفته بود. روزبه شاکی بود. گفت: برو سوار اون ماشین بشو تو رو می رسونه به اتوبوس. یه تویوتا کمری بود و یه آقایی با لهجه شیرازی پشت فرمون نشسته بود. با خوش خلقی گفت:

      - برای کار اومدی دوبی یا مسافری ؟
      - مسافرم، هوا خیلی گرمه
      - الان که هوا خوبه، تابستون وحشتناک میشه

      اولین جایی که رفتیم ورودی کاخ شیخ محمد حاکم دوبی بود. اونجا تعداد زیادی طاووس ول کرده بودن که برای خودشون می چریدن :




      بعد از اونجا رفتیم بازار مدینة الجمیرا که یه بازاره که به سبک معماری قدیمی عربی ساخته شده و یه دریاچه مصنوعی هم اونجا درست کردن. بعد از اونجا رفتیم پارک جمیرا جزیره نخل. بزرگترین جزیره مصنوعی دنیا که به شکل نخل ساخته شده و به گفته لیدر مساحتش به اندازه 800 تا زمین فوتباله. می گفت علی دایی و مهدوی کیا و علی کریمی هم اونجا خونه دارن. جلوی هتل آتلانتیس پیاده شدیم تا عکس بگیریم. هتلی که در انتهای جزیره نخل تاسیس شده. بعد از اونجا رفتیم به بازار ابن بطوطة، یه مرکز خرید که معماری 6 تا کشور مختلف دنیا توش اجرا شده شامل: چین، هند، ایران، مصر، تونس و آندلس.



      بعد از اونجا رفتیم امارات مال. جاذبه ای که داره پیست اسکی هست که به صورت مصنوعی ساختن. از اونجا رفتیم دوبی مال و اکواریوم و رقص فواره ها که درست روبروی برج خلیفه واقع شده. ارتفاع این برج 828 متره که بزرگترین سازه دسته بشر محسوب میشه و با سرمایه ای حدود 3 میلیارد دلار ساخته شده. برای صرف شام هم رفتیم رستوران دانیال که رستوران خیلی بزرگی بود در یک از پاساژهای دوبی. شب که برگشتیم چشمم خورد به استند بزرگی که جلوی در دیسکو هتل گذاشته بودن و عکس سعید شایسته روش بود. هتل دلمون 3 تا دیسکو داشت که دیسکو طبقه همکف دیسکو پاتوق اسمش بود که مال ایرانی ها بود و دیسکو طبقه دوم مال عربها و آخریش هندی بود. گفتن سعید شایسته امشب اینجا برنامه داره. ورودی دیسکو 45 درهم بود. برنامه از ساعت 10 شروع می شد و 3 صبح تموم میشد.

      حمید رو دیدم گفتم: میای ؟ گفت: نه. پول نداشت.

      وارد دیسکو شدم. بلیط دیسکو این شکلی بود :



      اولش چند تا پسر جوون اومدن و چند تا آهنگ فارسی و عربی خوندن که اصلاً خوب نمی خوندن. فقط یه بار عارف اهوازی که تو عکس می بینین میکروفون رو داد دست یه جوون عرب دشداشه پوش که بین مردم نشسته و باهاش دوست بود. پسره چند دقیقه ای عربی خوند که خیلی هم صدای گرمی داشت و قشنگ خوند. بعد سحر اومد و یه آهنگ از گوگوش خوند که خیلی عالی خوند و خوشم اومد. اون موقع این دختره سحر هنوز معروف نشده بود. من راه به راه آبجو می خوردم و سیگار دود می کردم. یه عده دختر جوون رو می دیدم که لباسهای سکسی پوشیده بودن و یکی یکی میومدن تو دیسکو و به محض ورود میرفتن با چند تا از عرب هایی که تو سالن نشسته بودن دست میدادن و خوش و بش می کردن. ملت ویسکی و شامپاین می خوردن و قهقهه می زدن. یکی از دخترها اومد نزدیک من نشست. گفت: ببخشید میشه فندکتون رو بدین ؟ فندک رو بهش دادم و سیگارش رو روشن کرد. یه نگاه بهم کرد و منم یه چشمک حواله ش کردم. گفت:

      - آقا شما چقدر بد اخلاقین ؟!
      - لطف دارین !
      - خانوم نمی خواین ؟
      - چند ؟
      - یه شب تا صبح 1200 درهم
      - چقدر گرون ؟!
      - شورت تایم هم داریم 600 درهم
      - بچه کجایی ؟
      - تهران
      - هزار قبول می کنی ؟
      - نه نرخمون همینه

      پاشد رفت جلو با دخترهای دیگه رقصید. توی دخترها یکی شون با بقیه فرق داشت و توجهم رو جلب کرده بود. خیلی خوشگل بود و چشمهای رنگی داشت. وقتی رفت نشست و شروع کرد قلیون کشیدن رفتم کنارش نشستم. تا نشستم پیشش دستم رو گرفت توی دستش و شروع کرد با انگشتام بازی کردن. بعد یه برش میوه داد بهم.

      - مازیار هستم. شما ؟
      - شیما هستم
      - بچه کجایی ؟
      - شیراز
      - چند سالته ؟
      - 22
      - برای یه شب چند می گیری ؟
      - 1200 درهم
      - کمتر نمیشه ؟
      - نه همین نرخمونه
      - 1000 بهت میدم. قبول ؟
      (اول قبول نمی کرد ولی بعد از چک و چونه زدن قبول کرد)

      گفت:
      - هتلت کجاست ؟
      - همینجا
      - اینجا نمیشه، این هتل اسلامیه. باید هتل بگیریم
      - خیلی خب بریم
      - تو جلو برو من از پشت سرت میام

      وقتی از در هتل بیرون اومدیم یه جمله تاریخی بهم گفت:

      - می بینی آقا مازیار نداری آدم رو به چه روزی میندازه ؟؟

      خلاصه رفتیم به یه هتل 3 ستاره همون نزدیکی ها. اتاق گرفتیم و سوار آسانسور شدیم. ساعت 2 صبح بود. من خوابم می اومد و بر اثر سیگار و آبجوی زیاد مخم در حال گوزیدن بود.
      وارد اتاق که شدیم دختره رفت دستشویی که بشاشه و در رو نیمه باز گذاشت.

      - وای که اگه خانومت بفهمه آقا مازیار...
      - من مجردم
      (با تعجب فریاد زد)
      - مجردی ؟!

      رفتم تو اتاق خواب، وقتی اون نیومد برگشتم دیدم دختره نشسته داره تو دوربین دیجیتالم فضولی می کنه. گفتم: بیا دیگه
      نشست رو لبه تخت و شروع کرد لباس کندن. دامن کوتاهش رو کند. بعد شورتش رو کند. شورتش بنفش بود. منم لخت شدم و رو تخت دراز کشیدم. دختره خیلی بی حیا بود. من سردرد داشتم و دستم رو گذاشتم رو سرم. یهو دو دستی کیر خایه ام رو سفت چسبید.

      - عجب کیری داری مازیار، از تو انتظار نداشتم
      - قابلتو نداره

      همینطور داشت با یه دست خایه هام رو می مالید و با دست دیگه کیرم رو خفه می کرد که یهو در زدن.

      - این دیگه کیه ؟
      - 10 درهم بده کاندوم آوردن

      رفت کاندوم رو گرفت و اومد کشید رو کیرم. بعد شروع کرد به ساک زدن. همین که کیرم حسابی بیدار شد نشست روش و با دست کیرم رو کرد تو کسش. یواش یواش بالا پایین می رفت و آه می کشید. من هم رون و باسنش رو دست می مالیدم. دختره پوستش برنزه بود و من پوستم سفید بود. دلم میخواست پوست اونم سفید باشه.
      خوابوندمش رو تخت و افتادم روش. همینطور که تلمبه می زدم تو چشماش دقیق شدم. چقدر خوشرنگ بود.

      - چشمات چه رنگیه ؟
      - عسلیه عزیزم

      همینطور که می کردمش حس کردم کیرم تا ته نرفته تو واژنش و هنوز یه چند سانتی جا داره. یه فشار محکم دادم و کیرم تا ته فرو رفت. یهو دختره با صدای بلند نالید. پاهاش رو دور کمرم کلیپس کرد. منم با سرعت برق تلمبه می زدم و کیرم که تو واژن دختره جلو عقب می رفت به شدت داغ شده بود. حالا دختره با صدای بلند آه و ناله می کرد. پدرسوخته می گفت:

      - آبتو بریز تو کسم !!!
      - دوست داری ؟
      - آره مخصوصاً کیرت رو خیلی دوست دارم. محکمتر بکن.

      چشمام کلاپیسه شده بود و جایی رو نمی دیدم. مخم داغ کرده بود و از فشار شهوت داشتم منفجر می شدم. یه دفعه فریاد کشیدم و خالی شدم...
      فکر کنم نیم لیتری آب ازم رفت ! خیس عرق افتادم رو دختره. همینطور افتاده بودم و نفس نفس می زدم. تکون نمی تونستم بخورم. بسختی بلند شدم از روش و رفتم دستشویی. همینطور که داشتیم لباس می پوشیدیم شیما گفت:

      - آقا مازیار معلومه که خیلی وقته نکرده بودی. فردا تور داری ؟
      - بله
      - کجا ؟
      - وایلد وادی
      - میشه من و داداشمو هم با خودت ببری ؟!

      جوابشو ندادم. رو یه تیکه کاغذ شمارشو برام نوشت داد دستم و گفت: هر وقت اومدی دوبی به من زنگ بزن بیام پیشت :




      ویرایش از سوی Maziar Bikhoda : 04-14-2015 در ساعت 10:41 AM

    6. یک کاربر برای این پست سودمند از Maziar Bikhoda گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Timsar (04-14-2015)

    7. #4
      شناس
      Points: 2,102, Level: 27
      Level completed: 68%, Points required for next Level: 48
      Overall activity: 0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience Points
      آغازگر جُستار
      بدون وضعیت
       
      خونسرد
       
      Maziar Bikhoda آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Jul 2014
      ماندگاه
      جابلقا
      نوشته ها
      98
      جُستارها
      4
      امتیازها
      2,102
      رنک
      27
      Post Thanks / Like
      سپاس
      17
      از ایشان 31 بار در 20 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      0 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)


      فکر کنم ساعت حدود 6 صبح بود. عین یه مرده متحرک خودمو رسوندم هتل و رفتم یه دوش گرفتم و خوابیدم.
      باز از صدای زنگ تلفن بیدار شدم و دوباره لیدر که شاکی بود توی تلفن داد میزد:

      - آقا کجایی پس ؟ بجنب اتوبوس رفت !

      با عجله لباس پوشیدم و مایو و حوله رو هم برداشتم و خودمو رسوندم به اتوبوس و سوار شدم. وایلد وادی (Wild Wadi) یه پارک آبی خیلی بزرگه اندازه یه شهر. بخصوص سرسره بلند اون معروفه. روز گرمی بود. رفتم رختکن و لباس عوض کردم. دو تا سرسره بود یکی برای بچه ها که کوچیکتر بود و شیب کمی داشت اما اصل کاری سرسره بزرگه بود که تعریفش رو زیاد شنیده بودم. صف طویلی پای سرسره شکل گرفته بود. روی دیوار یه اعلامیه زده بود که:
      در صورت رعایت نکردن نکات ایمنی هر اتفاقی براتون بیفته خودتون مسئولید. مدت زمان ایستادن در صف حدود 30 دقیقه.
      آدمهای مختلف با ملیتهای مختلف تو صف بودن اما نکته جالب اینکه بعضی زنهای ایرانی وقتی نوبتشون میشد مامور سرسره جلوشون رو می گرفت و برشون می گردوند پایین. چون این احمقها حاضر نبودن لباس شنا بپوشن و با لباس معمولی می خواستن وارد سرسره بشن !
      یه خانمی جلوی سرسره ایستاده بود و ملت رو راهنمایی می کرد که چطور توی کانال دراز بکشن. با اشاره می گفت کف دستها پشت سر و پای راست روی پای چپ.
      ارتفاع سرسره خیلی زیاد بود و استرس داشتم. وارد کانال که شدم اول سرعتم کم بود بعد یه دفعه شیب کانال زیاد شد و بشدت سرعت گرفتم. عین سقوط آزاد بود. بعضی جاها که شیب کانال یهو زیاد میشد از جا کنده می شدم و روی هوا پرواز می کردم ! چشامو بستم چون مرگ رو با چشام می دیدم ! از توی کانال آب جاری بود که راحت سر بخوریم و پشتمون ساییده نشه. وقتی به تهش رسیدم کامل رفته بودم زیر آب. ماموری که اونجا بود دستمو گرفت و از تو کانال آورد بیرون. نمی تونم بگم چه حسی داشتم احساس وحشت و هیجان شدید با سرگیجه و کمی حالت تهوع. ولی خیلی خوشم اومد. رفتم یه چرخی تو پارک زدم و جاهای مختلف رو دیدم. موقع برگشتن راه خروج رو پیدا نمی کردم بس که اونجا بزرگ بود. از یه مامور سوال کردم و اون هم با همراه من اومد و راه رو بهم نشون داد. رفتم رختکن دوربینم رو برداشتم و یه خرده از اون محیط فیلمبرداری کردم. هوس کردم دوباره برم تو صف سرسره که دیدم داره دیر میشه و احتمال داره از ناهار هتل جا بمونم. برگشتم هتل. تو رستوران حمید رو دیدم. غذا چلوکباب بود با ماهی تنوری. می گفتن سر آشپز هتل ایرانیه که اتفاقاً یه بار دیدمش.

      - حمید امروز تور رفتی ؟
      - آره
      - خب چه خبر ؟
      - ضایع شدم رفت! آقا لیدرمون یه دختره خوشگل بود. منم از اول تا آخر هی باهاش شوخی می کردم. بعد یه نیشگون از پهلوش گرفتم. یه دفعه جلو همه زد زیر گوشم گفت: من باهات شوخی ندارما.
      - حمید برای چی اومدی دوبی ؟
      - اومدم لپ تاپ بخرم ببرم ایران بفروشم. فکر می کردم اینجا ارزون تره. بعد رفتم بازار قیمت کردم دیدم تقریباً همون قیمت ایران در میاد.

      داشتیم غذا می خوردیم که روزبه لیدر من اومد سر میز ما و گفت: آقایون امشب عارف تو کاباره تهران برنامه داره، شما نمیاین ؟ من با خنده گفتم: عارف که فسیل شده ! خندید و رفت.
      حمید گفت:

      - راستی من با اون دوتا زنه که تو استخر دیدیم دوست شدم. خواهرن با هم. اسم یکیش هست زهره اون یکی هم زهرا یا زری. بیا امشب بریم تو کارشون.
      - بی خیال ولش کن. من خسته ام.
      - ولش کن چیه دیوونه ای ؟ خیلی باحالن، من بدجوری هوس کردم بکنم ! امشب تور داری ؟
      - نه
      - پس بیا بریم سراغشون
      - حالا ببینیم چی میشه

      ناهار رو که خوردیم رفتیم تو لابی هتل نشستیم. با یه آقایی صحبت می کردیم که تاجر بود و برای کارش اومده بود دوبی. یهو سر و کله شیما پیدا شد و سلانه سلانه اومد از کنار ما رد شد. به حمید گفتم:
      - این دختره رو ببین
      - عجب خوشگله
      (اون آقا هم حرف حمید رو تایید کرد)
      - من دیشب با این بودم.
      (حمید یهو از جا پرید)
      - جدی اینو کردی ؟
      - آره خیلی حال داد جات خالی !
      - پس چرا به من نگفتی نامرد ؟
      - توی دیسکو دیدمش. تو که دیسکو نیومدی
      - حالا چی میشد ما رو هم مهمون کنی ؟ اه کوفتت بشه
      - خب حالا امشب اون دوتا خواهره رو که تو ردیف کردی می کنیم
      (حمید با لهجه غلیظ ترکی) گفت:
      - من شدم کصکش تو !

      مردم از خنده...
      حمید زن و بچه داشت. عکس زنش و دخترش رو هم بهم نشون داده بود.
      رفتم تو اتاقم. یه سیگار روشن کردم. بعد از سیگار گرفتم خوابیدم.
      شب حمید در اتاقم رو زد. گفت: خانومها آماده ن. ما رو دعوت کردن که با هم بریم به دیسکوی هندی ها توی طبقه آخر. اونجا اگه خانوم همراهت باشه ورودی ازت نمی گیرن.
      با خواهرها آشنا شدم. زری 35 سالش بود و مجرد. زهره 39 ساله بود و مطلقه. وارد دیسکوی هندی ها شدیم. جای کوچیکی بود و حدود 20 تا دشداشه پوش عرب روی مبلهای جلوی استیج نشسته بودن و ده دوازده تا دختر ایکبیری که قیافه هاشون شبیه هندی ها و فیلیپینی ها بود روی استیج بودن. در اصل دیسکو نبود، فاحشه خونه بود. مدیر اونجا هر دفعه یه دختر رو از جاش بلند می کرد و جلو استیج می آورد و اون رو به یکی از عرب هایی که نشسته بودن نشون میداد. بعد دختره چند دقیقه ای با موزیک می رقصید و عشوه خرکی میومد. بعد می رفت می نشست و نوبت یه دختر دیگه میشد. همینطور که نشسته بودیم از ما هم پذیرایی کردن و برامون آبجو آوردن و یک مقدار تنقلات. صورتحساب رو انداختیم گردن حمید ! بعد از نیم ساعت نمایش مسخره بلند شدیم اومدیم بیرون و رفتیم سر اصل مطلب ! حمید اصرار داشت که زری برای اون باشه و زهره برای من. من مخالفتی نکردم و قبول کردم. زهره زن خوش اخلاقی بود. خوشم میومد ازش. بردمش توی اتاقم و با هم یک خرده مذاکره کردیم، بعد دست به کار شدیم. زهره نشست رو لبهء تخت و شلوارش رو درآورد. شورت پاش نبود. سوتینش رو هم درآورد. حالا لخت لخت رو لبه تخت نشسته بود. من رفتم جلوش ایستادم. من هنوز شورت پام بود. گفتم پاشو. وقتی پاشد شروع کردم به مکیدن پستونش. پستونهای درشت و سفیدی داشت و رگهای سبزش زده بود بیرون. ده دقیقه ای خوردمشون. بعد دستاش رفت دور کمرم و شورتم رو تا مچ پام کشید پایین...

      - وای چه کیر کلفتی... آقا من نمیخوام !
      - بخورش !

      کاندوم رو کشید سر معامله م و شروع کرد به ساک زدن. وقتی می خورد حس خیلی خوبی بهم دست میداد. به شوخی گفتم:

      - با نون بخور سیر شی !

      خندش گرفت. زنه رو خوابوندم رو تخت و پاهاش رو از هم باز کردم. از این که کسش رو ببینم خجالت می کشید. لامصب کسش شبیه نون باگت بود ! دست گذاشتم روش، نرم بود. نیم کیلو گوشت لخم ! خیلی تمیز هم شیو کرده بود. انگشتمو کردم توش. جیغ کوتاهی کشید و از خود بیخود شد. بعد انگشت دومی رو هم وارد کردم و شروع کردم به تحریک دیواره واژنش. بدجوری آه و ناله می کرد. دیگه طاقت نیاوردم و افتادم روش. حالا نکن و کی بکن...
      دستاش رو حلقه کرد دور گردنم و من هم بوسیدمش و لب گرفتم ازش. مدت زیادی تو همون حالت کردمش. از برخورد آلتم با دستگاه جنسیش، صدا بلند میشد. هر دو با صدای بلند آه و ناله می کردیم. بعد از مدتی یه خرده استراحت دادم. همونجور که روش افتاده بودم یهو زهره دو دستی پهلوهام رو محکم چنگ زد. تنم بی حس بود و دردی احساس نکردم.
      گفتم:

      - خسته شدم. من دراز می کشم تو بیا بشین رو کیرم
      - خیلی خب باشه
      - زهره چرا از شوهرت جدا شدی ؟
      - پدرم وقتی 14 سالم بود منو به زور شوهر داد. شوهرم معتاد بود و مرتب کتکم میزد تا اینکه بالاخره ازش جدا شدم.
      - ای نامرد. پدرشو در میارم ! بچه هم داری ؟
      - یه دختر 14 ساله دارم که ایرانه.
      - اهل کجایی ؟
      - مشهد

      نشست رو کیرم و یه خرده بالا پایین کرد بعد کیرمو گذاشت لای پستوناش و شروع کرد جلو عقب کردن. از این کارش خیلی کیف می کردم. آلتم شق شده بود و رنگش به کبودی میزد. گفتم: حالا با یه دست تخمامو بگیر، با دست دیگه کیرمو بمال. همینطور که می مالید بهش گفتم: تف بزن خیسش کن تا کیر تو دستت راحت سر بخوره.
      خانم کارش رو خیلی خوب انجام میداد. کیرم تو دستش اسیر بود. نفس نفس می زدم و ضربان قلبم کم کم داشت بالا می رفت. یهو نفسم بند اومد وبا صدای خفه داد زدم:

      زهـــــــــــــره............ داره میااااااااااااااااااااااا اااااد.......

      آبم اومد و پاشید رو دستش. نوک کیرم رو فشار داد و آخرین قطره رو هم بیرون آورد.
      مست و بیهوش افتادم...

      (روی همین تخت ترتیب زهره رو دادم)



      زهره رفت دستشویی تا دستش رو بشوره. البته نمی دونم چطور دستش رو تمیز کرد چون دستشویی صابون نداشت !
      پا شدم شورتمو پوشیدم و لبه تخت نشستم. زهره از دستشویی در اومد و با دست یه بوس حواله م کرد. گفت: تو خیلی خوبی.
      می خواستم دوباره بپرم پستوناشو چنگ بزنم ولی دیگه نای پا شدن نداشتم.
      زهره که رفت بیرون بلافاصله حمید اومد تو. جلوی من ایستاد و دو دستی به خشتکش اشاره کرد گفت: منو ببین !
      یک خط خیس پهن و ممتد از حوالی خشتکش تا بالای زانوش کشیده شده بود. گفت که وقتی ما توی اتاق مشغول بودیم، اون پشت در فالگوش ایستاده بود و از شنیدن صدای آه و ناله ما تو شلوارش ارضا شده.
      خر خدا !

      - حمید مگه تو زری رو نکردی ؟
      - بابا این اصلاً هیچ جور باهام راه نیومد. هرچی بهش اصرار کردم که بیا مفتی با هم حال کنیم قبول نکرد که. بعد انقدر سیگار کشید که اتاقم بوی گند گرفت
      - میخواستی مفتی بکنیش ؟! ننت مفتی به بابات نمیده کصخل !
      - من که مثل تو پول ندارم
      - راستی ساعت چنده ؟

      ساعت رو نگاه کردم. 3 صبح بود !!!
      حمید رو از اتاق بیرون کردم و گرفتم خوابیدم.
      حوالی ظهر بیدار شدم. برای شب تور کشتی داشتم. روزبه گفته بود: علیرضا آغاسی یعنی پسر همون آغاسی معروف توی کشتی میخونه. شام هم همونجا میدن. رفتم پایین ناهار خوردم. برگشتم بالا و کمی چرت زدم. انرژی زیادی ازم رفته بود. وقتی بیدار شدم سرم کمی سنگین بود. همینطور توی رختخواب دراز کشیده بودم و سیگار دود می کردم و زمان می گذشت. تو این فکر بودم که: گاهی اوقات که پسرخاله جاکشم خانوم جور می کرد منو خبر می کرد ولی اغلب همراهش نمی رفتم. چون زنهایی که اون میاورد اکثراً لاشی و چرک بودن و ازشون چندشم میشد. می ترسیدم مریضی بگیرم. بخصوص یادمه یه بار که یه دختره رو آورده بود خونه شون، با وجود اینکه دختر خوشگلی بود اما دور دهنش پر از زخم های سیاه عمیق بود. نمی دونم تبخال داشت یا چه کوفت دیگه ای. توی همین فکرها بودم که یهو یادم افتاد تور دارم. تا خواستم از جام پاشم، زنگ تلفن به صدا دراومد. گوشی رو برداشتم و دوباره صدای لیدر بیچاره که سخت شاکی بود و داد میزد:

      - آقای عزیز مگه شما تور نداری ؟؟ کجایی پس ؟؟؟
      - شرمنده، الان میام پایین
      - بجنب آقا دیر شد...

      پایان
      ویرایش از سوی Maziar Bikhoda : 04-13-2015 در ساعت 09:58 PM

    8. یک کاربر برای این پست سودمند از Maziar Bikhoda گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Timsar (04-14-2015)

    داده‌های جُستار

    کاربری که سرگرم دیدن این جُستار هستند

    هم‌اکنون 1 کاربر سرگرم دیدن این جُستار است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلیدواژگان این جُستار

    مجوز های پیک و ویرایش

    • شما نمیتوانید جُستار نوی بفرستید
    • شما نمیتوانید پیکی بفرستید
    • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
    • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
    •