یک جستاری بود که پیج های سودمند فیس بوکی و نوشتارهای جالب را پیشنهاد می کرد، کجاست؟! اگر یافتید انتقال دهید لطفن.
بازداشتگاه پلاک 100 شیراز متعلق به وزارت اطلاعات! (تکه ای از داستان های زندان)
اسم من مهدی.... است ، من با نام مستعار مطالبی را برای تارنمای زندیق مینوشتم. در سال 89 به دلیل بیاحتیاطی در نکات امنیتی ، شناسایی و دستگیر شدم. دستگیری من به این شکل بود که در خیابان ناگهان کسی از پشت به من حمله کرد و تا من برگشتم ببینم چه شده است ، یک ماشین پژو در جلوی من ترمز کرد و دو نفر دیگر نیز به کمک آن فرد آمدند و من را به کف خیابان خواباندند و به دستم ، دستبند زدند. در همان حین دستگیری سرم را به شدت به آسفالت کف خیابان زدند که به شدت متورم شد. در اتومبیل با مشت به کمرم ضربه میزدند و میگفتند سرت را زیر صندلی کن. حدود 20 دقیقهایی اتومبیل در حال حرکت بود تا به جایی رسیدیم که من صدای باز شدن در بزرگی را شنیدم. وارد محوطهایی شدیم خودشان پیاده شدند به من تاکید کردند که سرم را بالا نیاورم. بعد از مدتی یک چشمبند آوردند و با زدن چشمبند من را به داخل بردند. در آنزمان نمیدانستم کجا هستم بعدا فهمیدم آنجا بازداشتگاه پلاک 100 شیراز متعلق به وزارت اطلاعات است.
چندبار اسم و مشخصاتم را پرسیدند و لباس راه راهی به من دادند تا بپوشم. کفش و جورابم را نیز گرفتند و یک جفت دمپایی به من دادند. به یک سلول یک و نیم در چهار متر ، تا حدود یک متری سرامیک بود و قسمت بالایش سیمان شده بود. کل رنگ سلول سفید بود. یک متر مانده بود به ته سلول یک تیغه تقریبا یک متری کشیده شده بود ، آنجا حمام و دستشویی بود. در سلول آهنی بود و یک دریچه داشت که زندانبان از آنجا صحبت میکرد. یک پتو و مهر و یک کتاب آموزش نماز در سلول بود. پتو به شدت بوی ادرار میداد. من مطمئن بودم که به چه علت دستگیر شدم و چون کتابها و نوشتههای درون کامپیوترم در منزل وجود داشت و از حسابهای اینترنتی خود خارج نشده بودم ، هیچ شانسی برای انکار ماجرا نداشتم. از طرفی چون تمام فعالیتم به صورت مجازی بود و کسی را با نام و هویت واقعی نمیشناختم هیچ نگرانی برای در خطر انداختن دیگران نداشتم. ولی میدانستم سنگینترین مجازات در انتظار آتئیستی چون من است. کل زمان در سلول بودنم 20 دقیقه نشد که من را صدا زدند و بردند به اتاق بازجویی.
من میدانستم که چیزی برای پنهان کردن ندارم و از طرفی میدانستم که چیزی را نمیتوانم انکار کنم و تنها باید از این صحبت کنم که به بنبست رسیده بودم و در حال بازگشت از آن عقاید بودم. مانور خود را بر روی این گذاشتم که آن اعتقادات باعث افسردگی و ناامیدی من شده بوده است. در جلسات بعدی بازجویی توانستم با موضوعات دیگری این ادعا را پختهتر کنم. جلسه اول بازجویی من به گفتن کلیات گذشت و من بدون هیچ مقاومتی، هر چه را میپرسیدند میگفتم. صبح روز بعد ابتدا در همان ساختمان از من انگشتنگاری کردند و بعد گفتند چشمبندت را بردار. مردی که خود یک پارچه روی صورتش بود و فقط از طریق دو سوراخ کوچک دید داشت از من در زوایای مختلف عکس گرفت. بعد من را به جای دیگری بردند و لباسهای خودم را به من دادند تا بپوشم و با چشمبند من را سوار یک ون کردند. دست من را به میله یکی از صندلیها دستبند زدند. در میانه راه به من گفتند چشمبندت را در بیاور و روی صندلی کنار بگذار. من را به دادگاه انقلاب شیراز بردند. در دادگاه کاغذی جلوی من گذاشتند که از طرف دادستان تهران صادر شده بود. تقریبا یک دوجین اتهام نوشته شده بود. از اقدام علیه امنیت ملی و تبلیغ علیه نظام تا سبالنبی و توهین به مقدسات و چند تا اتهام دیگر. بعد از همهی این اتهامات نوشته شده بود با استفتایی که از چند تن از مراجع عظام تقلید به به عمل آمده ، فرد نامبرده مرتد و مفسد فی الارض میباشد...
وتازه وقتی گوشی نداری چطوری خبر بدی ،توی سلولت نشستی که یکی از هم بندی ها میاد میگه پاشو وتو می پرسی چی شده میگه نوبت تلفنته . یادت میاد که اره نوبت تلفن داری .تو بند زندانی های عادی هستی وسخت داری انگلیسی می خونی تا خودت بفهمی تو دنیا چی می گذره نه از دهان ترجمه این واون که ممکنه با فکر وحال خودش مترجم ،یک چیزی را طور دیگری تفسیر کنه . با همین فکرا می رسی به تلفن بند روبروی هشت وجلوی چشم نگهبانهایی که ذل زدن به تو ودهانت تا ببینند چه می گویی . گوشی را می گیری شماره ها را ردیف می کنی -سلام . چطوری پروانه جان من خوبم مثل همیشه !صبح حسابی ورزش کردم اره داروهامو می خورم هنوز تمام نشده . .....چرا اینقدر نگرانی چرا منو سئوال پیچ می کنی ؟..
نه خوبم نگران نباش .......چرا صدات می لرزه ... چطور هیچی نیست بعداز یک عمر زندگی حال همدیگر را خوب می فهمیم..... خوب باشه این هفته ملاقات زنانه است می ایی ؟... نمی دونم یعنی چی ؟خوب برنامه ریزی کن ببین می تونی بیای یا نه خب..... باشه عزیزم دوستت دارم از همه دنیا بیشتر ...... قربانت باشه عزیز دلم .خوب پویش را صدا کن بیاد یک گپی بزنیم امروز مثل اینکه سرخر نداریم ... کسی نیومده گوشی را ازدستمون بگیره بگو زود بیاد تا وقت دارم قربانت... .... .... یعنی چی چرا اینقدر مکث می کنی خوب بگو بیاد دیگه کجا دانشگاه الان ؟
.... ... سه روزه نیومده با من حرف بزنه الان که دانشگاه باز نیست تعطیل شدن ویکهو دلم می ریزه پایین ای دادوبیداد رفته تو تظاهرات جنبش سبز (وای )نفسی ژرف به ژرفای تمام اقیانوس های عالم می کشم وسرم گیج می رود شاید سی ثانیه قدر یک قرن میگذره تا با نفس دومی به خودم تو دلم بگم خب شده دیگه چکار کنیم از دست ما کاری بر نمی اد، او هم مثل کامران جوادی ،،مثل ندا آقا سلطان ، مثل سهراب اعرابی ،مثل محسن روح الامین مغزم هی سعی میکنه اسم های بیشتری پیدا کنه یاد 18 تیر می افتم . پروانه می گه چرا حرف نمی زنی ؟ نفس دیگری را تا ته جانم فرو میدم تا قلب تکه پارم ضربانشو از سر بگیره انگار وسط کهکشانم ،بی وزن در خلا مطلق وصدای پروانه را از دوردست ها می شنوم منصور ...منصور خوبی ؟ ...
هاهاهاههاهاهاهه نفسی که از توسینه تکه تکه بیرون میاد خیلی سخته توزندان قبول کنی پسرتو تو تظا هرات کشتن.........................................
تکه ای از داستان های زندان (از رمان منتشر نشده آواز گنجشگ ها لابه لای سیم های خاردار )
https://www.facebook.com/story.php?s...actionbar&_rdr