انتشار مصاحبه های استیون هاوکینگ فیزیکدان و کیهان شناس برجسته بریتانیایی در سایت رادیوفردا با استقبال بسیار زیادی روبرو شده است. رادیوفردا در چند مقاله نظرات هاوکینگ را که به گفته بسیاری مشهورترین دانشمند زنده جهان است بررسی می کند.
اسیتون هاوکینگ معتقد است فلسفه مرده است چرا که نتوانسته پا به پای علم به ویژه فیزیک پیشرفت کند. برای هاوکینگ به همین دلیل فلسفه دیگر قادر نیست به پرسش هایی مانند آیا کائنات احتیاج به خالق دارد، چگونه می توان جهان هستی را درک کرد یا از کجا آمده ایم پاسخ دهد. هاوکینگ فقط دانشمندان را قادر به پاسخگویی به پرسش های پیش از این فلسفی ما می داند.
سخنان هاوکینگ در مورد فلسفه مورد انتقاد شدید بسیاری قرار گرفته است.
جان لنوکز، استاد ریاضیات در اکسفورد می گوید برخلاف هاوکینگ، آلبرت اینیشتین معتقد بود که فلسفه علوم باید به فیزیکدانان تدریس شود.
لنوکز در کتاب «استیون هاوکینگ و خدا» مینویسد گفته هاوکینگ در مورد فلسفه نظری علمی نیست، بلکه فلسفی است. ریموند تالیس، استاد فلسفه در بریتانیا،
میگوید که «فلسفه هنوز نمرده و می تواند به علم که در وضعیت آشفته ای قرار دارد کمک کند.»
رامین جهانبگلو، استاد فلسفه در کانادا، در مورد «مرگ فلسفه» و اندیشه هاوکینگ با رادیوفردا به گفتوگو نشست.
آقای جهانبگلو، به نظر استیون هاوکینگ، که به قول بسیاری معروف ترین دانشمند زنده دنیا است و همیشه در رسانهها مطرح است، فلسفه مرده است. او میگوید چون فلسفه نتوانسته با پیشرفتهای امروزی علم مدرن جلو بیاید. آیا شما که استاد فلسفه هستید، فکر میکنید الان در کلاس فلسفه وقتی فلسفه درس میدهید مثل این است که دارید لاتین یا یک زبان مرده درس میدهید؟ و آیا فکر میکنید که اظهار نظرها و بحثهای فلسفی که در دانشگاه صورت میگیرد، فراتر از این محدوده دانشگاهی تاثیری دارد؟
من فکر میکنم این پرسش که آیا فلسفه مرده است خودش یک پرسش فلسفی است. فلسفه میبینیم که سه هزار سال است که زنده است. چون وقتی ما در مورد مرگ فلسفه صحبت میکنیم مرگ فلسفه به معنای مرگ اندیشیدن است و مرگ اندیشیدن به معنای مرگ پرسشگری از واقعیت است.
بنابراین تا زمانی انسان قابلیت اندیشیدن را دارد و اندیشه انتقادی بقای خودش را میتواند در برابر اندیشه فایده گرا یا اندیشه پوزیتیویستی یا اندیشه شمارشگر، اندیشه محاسبهگر از دست ندهد، روح فلسفه در تمدن بشر خواهد بود. به ویژه این مرا یاد این جمله پاسکال میاندازد که میگفت تمسخر فلسفه خودش به معنای فلسفیدن است. یعنی این که شما حتی اگر بخواهید به صورت فلسفی نیاندیشید باید به صورت فلسفی بیاندیشید که به صورت فلسفی نیاندیشید.
این جا چیزی که موجب شده که فلسفه بتواند زنده بماند، بعد از این همه سال، این است که فلسفه اساساً از خطر بزرگی که همیشه ما را در دنیا تهدید کرده یعنی خطر فاناتیسم (افراطی گرایی) برای همیشه جلوگیری کرده است. امروزه هم میبینیم که فلسفه از فاناتیسم جلوگیری میکند و به نوعی بتشکن است. همانطور که ویتگنشتاین هم میگفت فلسفه خودش بتشکن است. یعنی فلسفه از عقلانی کردن ایمان و ایمانها چه ایمان به خدا باشد و چه ایمان به علم باشد جلوگیری میکند.
چون اساساً مسئلهاش به پرسش گذاشتن ایدهها است نه بتپرستی. من فکر میکنم فلسفه این قابلیت پرسش کردن از ذات خودش را نه تنها دارد بلکه پرسش کردن از ذات علم را هم دارد.
الان در دنیای امروزه رابطه علم وفلسفه را چطور میبینید؟
وقتی ما علم و فلسفه را با هم مقایسه میکنیم اساساً میبینیم روش علمی، آن چیزی که ما بهش میگوییم روش علمی، اساساً یک روش تجربی است. یعنی نظریه پردازی، آزمایش، مشاهده و نتیجه گیری درباره واقعیت. ولی وقتی به روش فلسفی میپردازیم روش فلسفی فقط تفکر درباره واقعیت و انسان و جهان نیست. بلکه تفکر درباره موقعی است که واقعیت تبدیل به ارزش هم میشود.
فلسفه در مورد ارزشها هم فکر میکند. و در میان این ارزشها فلسفه خودش میکوشد تا اعتبار مفاهیم اساسی علم را هم معین کند. یعنی حدود معرفت علمی را هم معین کند. چیزی که خود علم اصلاً انجام نمیدهد و این که ما میبینیم که علم اساساً خودش تبدیل میشود به یک فرآیند شناخت واقعیت. ولی خودش را به عنوان یک معیار حقیقت معرفی میکند و نمیتواند... علمی که امروزه تکنولوژی شده، از اندیشیدن درباره ذات خودش در عذاب است و نمیتواند پاسخی برای چگونگی علم بودن خودش و ماهیت تکنولوژی پیدا کند.
اساساً این جا است که من فکر میکنم دانشمندان باید رو بیاورند به فلسفه و نوعی بتوانند به دو گونه از فلسفه کمک بگیرند به نوعی، برای اینکه بتوانند ذات علم را مشخص کنند و حدود شناخت علم را مشخص کنند.
ولی دقیقاً پرسشی که علم در مورد ذات خودش مطرح نمیکند فلسفه آن را مطرح میکند و به چالش میکشد.
این جمله اینشتین را که درباره علم و دین میگفت میشود در مورد علم و فلسفه هم گفت. اینشتین میگفت علم بدون دین لنگ است و دین بدون علم کور است. این را میشود در رابطه علم و فلسفه هم گفت که علم بدون فلسفه لنگ است ولی فلسفه هم به علم احتیاج دارد برای اینکه تبدیل به خرافات نشود.
بسیاری مخصوصاً خداباوران، استیون هاوکینگ را متهم میکنند که علمگرا است. یعنی علم را تنها طریقی میداند که میشود به حقیقت نزدیک شود و حقیقت را دریابد. آیا شما هم بر این باورید؟
یک چیزی که من فکر میکنم خیلی از هموطنان ما باید بدانند این است که استیون هاوکینگ خودش وقتی که کتاب آخرش یعنی «طرح بزرگ» را نوشت از جانب بسیاری از همکاران خودش و فیزیکدانان دیگر مورد نقد قرار گرفت. از فیزیکدانهایی مثل راجر پنروز، مثل جرالد شرودر و حتی همکار خودش مثل جورج الیس. خیلیها ایراد گرفتند و اعتقاد داشتند که او دچار یک نوع علمگرایی شده. اساساً وقتی که میآید و میگوید فلسفه مرده، دارد به این علمگرایی رو میآورد.
از یک جهت خیلی جالب است که نباید فراموش کنیم که استیون هاوکینگ خودش در کتابهایش از فلاسفه نقل قول میکند. مثلاً در کتاب تاریخ مختصر زمان در آخر کتاب از ویتگنشتاین نقل قول میکند. بنابراین اساساً فلسفه را کنار نگذاشته است. با اینکه میآید این جمله را میگوید فلسفه را کنار نگذاشته و در همین کتاب آخرش هم در مورد کنجکاو بودن صحبت میکند که ما میدانیم که این اساساً یک مسئلهای است که فلسفه از دوران باستان داشته.
ولی این که چگونه باید پرهیز کرد از علمگرایی و اینکه علم خودش تبدیل به بت نشود برای اینکه فلسفه میتواند بتشکن باشد، و نباید از علم یک بت ساخت و علم صرفاً توصیفات عملاً مفید را ارائه میدهد، ولی باید متوجه این باشیم که بین علم و علمگرایی یک تفاوت هست. علمگرایی علم را تبدیل به یک اندیشه محاسبهگر و شمارشگر میکند که فقط به قول هایدیگر به موجودات میپردازد و نه کلیت هستی و یا وجود. مسئله اصلی در علمگرایی که ما در علم کوانتومی حتی نداریم، این است که از دیدگاه علمگرایی علم به منزله یک سوژه شناسا و دانا و آگاه است که خودش را سرچشمه خودبسنده تمام معانی جهان میداند و میکوشد تا ابژهها و عینهای جهان را بشناسد.