----------------------->نوشته اصلی از سوی Rationalist
من اندیشیدم و دیدم که پیرامون ِ جزمیاندیشی میتوان بیشتر از آنچه که بتوان در آن جستار گنجاندش گفتگو کرد چرا که به نظر نگارنده جزمیگری همچون آجری بوده برای فلسفه.
در اساطیر یونان دیوی بود که با تخت ِ خودش انسانها را اندازه میگرفت، اگر انسانی از تختاش بزرگتر بود، پاهایش را قطع میکرد تا در تخت بگنجد و اگر از تختاش کوچکتر بود او را آنقدر میکشید تا به اندازهی آن درآید.
جزمیگری در واقع کوششیست برای همانندسازی و یکسانسازی. شخص جزمی نمیکوشد واقعبینی و آن خوشبینیای که مستلزم ِ درک و شناخت ِ هر پدیده در جایگاه ِ راستین ِ خودش است را به خرج دهد، بلکه او میکوشد نخست آن را تا آنجا که لازم باشد تا بتواند آن را در ظرف اندیشههای خودش جا دهد تغییر هویت و محتوا دهد، سپس اگر در این کار موفق شد مهر خودش را بر آن بزند و اگرنه، آن را مردود بشمارد.
من البته مدتهاست که پیرامون چیزی قضاوت «خوب است یا بد» نمیکنم، اما در اینجا می بینم که اشخاص اغلب بین دو مفهم «جهد ورزیدن» و «جزمیاندیشی» دچار بد فهمی میشوند. تفاوتی که میان ِ این دو هست بنیادیست: جزمیاندیشی در ذاتِ خویش اصلا بی طرفانه نیست!
از میان ِ جزمیگرایان از همه مشهورتر ایدهآلیستهای آلمانی هستند (کانت و پیرواناش) و سپس امثال ِ دکارت و اسپینوزا هستند که قابل ذکر هستند. از مخالفان ِ جزمیگری: نیچه، هایدگر، راسل و تنی چند دگر. از من اما اگر میپرسید تمام ِ فیلسوفان ِ بزرگ ِ تاریخ جزمیاندیش بودهاند؛ حتا آنان که با آن ضدیت داشتهاند! بدون ِ جزمیاندیشی نمیتوان فیلسوف شد!
تا ببینیم نظر دیگر دوستان چیست و باب بحث باز شود.