روز مردن سويم از رحمت نگاهي کرد و رفت
وقت رفتن به حسرت طرفه آهي کرد و رفت                                 
                                                          
                                                                                                                            دل حديث شوق خود در بزم جانان گفت و مرد
دادخواهي عرض حالش را به شاهي کرد و رفت                                 
                                                                      
                                                                                                                            تا نظر بر عارضش کردم، خط مشکين دميد
تا به حشرم صاحب روز سياهي کرد و رفت                                 
                                                          
                                                                                                                            ترک چشم او ز مژگان بر سرم لشکر کشيد
غارت ملک دلم باز از سپاهي کرد و رفت                                 
                                                                      يارب آسيبي مباد آن کرکس مستانه را
                                                                                                                            زان که تا محشر مدام است ار نگاهي کرد و رفت                                 
                                                                      
                                                                                                                            هم سفالين ساغرم بشکست و هم مسکين دلم
شحنهي شهر امشب از سنگي گناهي کرد و رفت                                 
                                                           
                                                                                                                            ماهي از شوخي دلي پيش فروغي ديد و برد
شاهي از رحمت نظر بر دادخواهي کرد و رفت                                 
(فروغي بسطامي)