فکر نمیکنم مقایسه با فیل و دایناسور زیاد مناسب باشه!
یعنی مثلا یک کنگفوکار قوی شدن، قابل مقایسه با تبدیل شدن به فیل و دایناسور است؟
یعنی چنین فردی آسیب پذیرتر میشه؟ به منابع خیلی بیشتری برای بقا نیاز داره؟
اتفاقا کنگفو رو باید هنر زندگی برتر هم دونست. فقط برای جنگ و مبارزه مستقیم با دیگران نیست بنظر بنده. بلکه باعث میشه بتونی خطرات و مشکلات و نیازهای زندگی خودت رو هم خیلی بهتر در کنترل دربیاری.
بعدم بله منظور منم افزایش قدرت بصورت هماهنگ است (تاحد امکان). نگفتم مثلا آدم زورش خیلی زیاد باشه ولی علم و عقل و هوشش به تناسب خیلی کم باشه.
بعدشم در نهایت، من یکی که یک زندگی دراز معمولی و کسالت آور و محروم از چیزهایی که بهشون گرایش دارم رو ارزشمندتر از یک زندگی کوتاهتر اما همراه با دستاوردهای قابل توجه و رسیدن به آرمان ها و چیزهای هیجان انگیز نمیدونم.
من ترجیح میدم مدت کمتری زندگی کنم اما زندگی با کیفیت تری داشته باشم.
زندگی ای همراه با احساس شکوه و فراتر رفتن از این زندگی سطحی و یکنواخت و ناامیدکننده.
دوست دارم قدرت های فراعادی رو تجربه کنم. دوست دارم پتانسیل های وجودی خودم رو به حد اعلا تحقق ببخشم. دوست دارم قدرت روح و روان و ارادهء خودم رو ببینم که روز به روز بر محدودیت ها غلبه میکنه.
دوست دارم مثل عقاب بالا پرواز کنم، ولو عمرم کوتاه بشه.
حالا فرگشت هر کوفتی بگه! چه اهمیتی داره؟
شاید فرگشت موجوداتی مثل من رو ترجیح نده و دوست نداشته باشه، اما من خودم این خودم رو ترجیح میدم و دوست دارم.
فرگشت برای من هیچ معیاری نیست.
حتی بقای نسل انسان هم از نظر من اهمیتی نداره.
مهم خوشبختی است.
مهم اینه که تاجایی که میشه از این فرصت محدود استفاده کنم قبل از اینکه به پایان برسه.
این ذات منه، و یک گرایش بسیار قوی در درونم برای این دارم.
از دید من یک انسان کامل و کامیاب، بهتر از هزاران انسان نه حتی بدبخت، بلکه میانه است.
بنظر من این معنا و ارزش بیشتری دارد.
مگر آنکه سرانجام آن انسانهای دیگر هم همین باشد که به اوج شکوه و بهره مندی برسند.
من دنبال شاهکار و هدف بالاتری از فرگشت هستم.
ولو این هدف به نابودی تمام انسانها برای همیشه منجر شود، ولی آزمودن این شانس و تلاش برای رسیدن بدان، ارزشش را دارد. چرا که تمام زندگی و فرگشت و این حرفها، از دید عقل و منطق من در نهایت بی ارزش است.
این را وجودم میگوید.
و این ذات منست!
ذاتی که از آن خوشنودم.
چراکه احساس آزادی و عدم وابستگی میکنم.
و احساس اینکه شاید شانس و فرصتی برای فراتر رفتن، واقعا وجود داشته باشد.
موجودی که اینها را تجربه کند، چرا باید یک زندگی گذرا و معمولی را که فرگشت با نهایت سخاوتش به او عرضه میکند، ترجیح بدهد؟ منکه نمیفهمم!
این ذات من است. آیا ذات شما نیست؟
بخار شدن در خورشید از این زندگی زیباتر است.
من این زیبایی و شکوه را در درونم حس میکنم و میخواهم.
در یک محصول و بردهء معمولی طبیعت بودن، از آغاز تا پایانی بی معنا، چرا چه ارزش و ترجیحی دارد؟