همم. شما هرچه راجع به آن «اندیشه»ها دارید بگویید، من اگر پاسخی داشتم میگویم، چطور است؟ واقعیت اینست که من طی چند ماه گذشته به تحول فکری بسیار وسیعی دچار شدهام. آن جستار روش من برای «بیان» این تحول برای اولین بار با صدای بلند است. چیزهایی که آنجا نوشته میشوند را من آرامآرام «بیرون میریزم» و این شهامت بسیار زیادی در سمت من میطلبیده چراکه همهی این باورهای تازه در تضاد مستقیم با باورهایی هستند که در تمام زندگی نگاه میداشتهام. دلیل اصلی من برای امتناع از گفتگو اینست که میزان «اعتقاد» من به این عقاید جدید آنقدر نیست که بتوانم از آنها به نحوی شایسته دفاع بکنم: مساله عمق اندیشه نیست، یا توانایی آن برای بیرون آمدن از زیر پتک نقد، مسئله اینست که این اندیشهها آنقدر برایم بیگانه و ممنوعه هستند که «دفاع» از ایشان به هر نحوی به معنی میزانی از تسلیم در برابر آنها خواهد بود که من هرگز آمادگی پذیرفتنش را ندارم. آیا تا به حال در موقعیتی قرار گرفتهاید که آرزو میکردید بر خطا بودید ، افکار خود را مذموم و چندشآور تلقی میکردید و از اینکه آنها را اندیشیدهاید احساس شرم و بیزاری میکردید؟ من برای اولین بار در زندگی احساس «کفرگویی» حقیقی را تجربه میکنمِ، منظورم یک حملهی سطحی به مقدسات دیری تقدس زدایی شدهی دیروز نیست، منظورم خدشهدار کردن امر مقدسیست که به تقدس آن صادقانه باور داشتهاید.
پوف... آخر شبی علاقهام را به این بحث از دست دادم..
فقط همینقدر بگویم که به نظر من شما اگر هنوز به نیروی رهاییبخش بخردانگی مومناید، «آنقدر» باهوش نیستید که همهی ابعاد هولناک واقعه را درک بکنید.