نبود به شهر شیخی که در او ریا نباشد
بخدا که زاهدان را خبر از خدا نباشد
همه مست و عجب و نخوت همه گرم خودنمائی
چه خوش است می پرستی که در او ریا نباشد
من و کوی می فروشان و صفای دُرد نوشان
که به قلب شیخ و زاهد اثر صفا نباشد
مطلب خدا پرستی ز گروه خودپرستان
که خداپرست هرگز به خود آشنا نباشد
چه خوش است بزم زندان و نیاز دردمندان
نبود کسی در آنجا که ز حق رضا نباشد
همه هست جام وحدت به کمال هوشیاری
همه محو روی جانان که ز جان جدا نباشد
ز فراق دردمندم، برو ای طبیبم از سر
که به جز وصال دلدار مرا دوا نباشد
من اگر که گاه گاهی برخت کنم نگاهی
مکن از نگاه مستم که نظر خطا نباشد
صنما ز درد عشقت من اگر چو نی ننالم
چه کنم که همچو عشاق مرا نوا نباشد
یه نفر
مرداد 1386