اگزیستانسیالیسم به آزادی از دو منظر مینگرد: یکی از منظر وجوبی و دیگر از منظرِ اخلاقی. در شکلِ نخست اساسا انسان پدیدهایست که هر چه مازاد بر «وجود»ش باشد مخّلِ فردیت و در نهایت اصالتاش خواهد شد؛ «انسان» ماهیتی کاملا غیرقابلِ تعریف و ناگنجیدنی در هیچ ساختار ایستایی(همچون تعریف) دارد! و آزادی چیزی جز این نیست. این احتمالا (و شاید به احتمالِ زیاد) افراطیترین آزادی اگزیستانسیالیسمی باشد؛ ولی خب من چارهای جز این برای دادنِ مزهی فردیت در این فلسفه ندارم. از منظرِ دیگر شما کسی خواهید بود که میسازیدش! سهل و ممتنع که میگویند همین است! «بله شما انسان را برای خود معنا میکنید و خود را نمودی از آن میسازید»! «هان؟! انسان؟ نمود؟ من؟ معنا؟» البته این عبارت امروز دیگر انسانِ قرن ِ بیست و یکمی را تکان هم نخواهد داد، چه رسد به اینکه بخواهد مرا همچون یک قرنِ بیستمی دچارِ وحشت و رعشه کند؛ آنوقت که عباراتِ اینچنینی همچون ناقوسِ کلیسای شیطانی بر سر آن مفلوکها فرود میآمد، پست مدرنیسم هنوز نطفه بود. به همین خاطر است که میگویند سارتر و دیگر بزرگانِ اگزیستانسیالیست اگر در این قرن زاده میشدند نهایتا ستون نویسِ روزنامهای میشدند و در انتهای یک گمنامی نابود میشدند.
بگذریم، در پاسخ به پرسشِ شما سارتر احتمالا خواهد گفت این پرسش اساسا فارغ از موضوعیت است! جهانِ بیرون عنصری مورد بحث یا دخیل در این فلسفه نیست! راستاش برای برای من هم بسیار عجیب بود! این را من در هیچ کتابِ تفسیر و تاریخ ندیدم و وقتی این نتیجه را با خودم مرور میکردم، هربار بیشتر به یقین میرسیدم که این باور پذیر نخواهد بود، اما این که گفتم را پس از بارها روخوانی و اندیشه در نوشتههای این فلاسفه توانستم دریابم و باور کنم! چنین چیزی را هرگز به صراحت در کتابهای اگزیستانسیالیستی نخواهید یافت! اما بگردید و ببینید آیا هرگز میتوانید در نوشتههای نیچه، سارتر، کیهکهگار و دیگران چیزی بیرون از «انسان و جهانِ ذهنیاش» بیابید؟ داستان هم احتمالا از آنجایی شروع شد که پدرخواندهی اگزیستانسیالیسم، آرتور شوپنهاور اولین جملهی کتاباش را با این عبارت آغاز کرد: جهان تصور است.

















































پاسخ با گفتآورد