اثبات خدا را به خودش واگذار میکنم.
من ناتوانم از اثبات خدا.
و بنابراین دیگر ادعا نخواهم کرد که خدایی هست.
و از خدا و دینش طرفداری نخواهم کرد.
من حتی نمیتوانم خدا را به خودم ثابت کنم.
امیدوارم خداوند شما این گناه بزرگ مرا، یعنی صداقت و صراحتم را، و دیدن و پذیرفتن واقعیت را، ببخشد و مرا از شکنجه در جهنم معاف فرماید!
من فکر میکردم راستی و صداقت، از اساس های خدا و خلقت و قوانین الهی اوست.
فکر میکردم خداوند چنین انسانی را دوست میدارد و رستگار میکند.
اما ظاهرا اینطور نیست و صداقت و راستی هم استثناء دارد و یک جاهایی درست نیست و اعتبار ندارد.
مثلا وقتی آدم خودش به این نتیجه میرسد که نمیتواند خدا و دین و چیزهایی را که بنام اینها ارائه شده اند اثبات کند و بپذیرد، آنوقت باید حتی به خودش هم دروغ بگوید و حرف راست و صریح عقل و وجود خودش را هم سرکوب کند، چه برسد به اینکه بخواهد به دیگران این مسئله را بگوید.