همانطور که پیشتر گفتم، آگاهی الزاما شناخت نیست! اما فرض کنیم ما از چیزی شناخت یا دانش داریم. سخن این است که معنایی که هر چیز برای ما دارد تحلیلِ آن را به ما مربوط میکند و همین سبب میشود که معنا ماهیتی پویا یا بهتر بگوییم غیرقطعی داشته باشد. یک مثال خیلی ابتدایی و ساده :فرض کنید من میگویم که سردرد دارم. پزشک به من میگوید، تب که نداری، فشار خونت میزان است و کلا شرایط جسمی شما میزان است. من اما پافشاری میکنم که خیر، سرِ من درد میکند! تعریف دکتر از سردرد کاملا مشخص است(چیستیاش) و بر اساس آن تعریف سردرد داشتن نشانهها و مصادیقی دارد که در صورت فقدانشان، سردردی نیز وجود ندارد. اما دکتر هرگز نمیتواند بگوید که من دروغ میگویم. چرا؟

















































پاسخ با گفتآورد
آغازگر جُستار