بله به واقع دکارت هم در تلاش بود تا قرن های سیاه گذشته که اسکولاستیک بود
را از رخوت نجات دهد و فلسفه جدیدی پایه گذاری کند و مساله مهم همین جاست .
که البته بیکن هم تاثیر زیادی داشت و راه را هموار کرد .
بله من خرده ای به دکارت از این حیث نگرفتم ، آغاز کردن دکارت هم یکی از مهمترینگزارهیِ فرزام آن هست: «میگمانم, پس میاندیشم, پس هستم», که به یاد دارم مزدک گرامی
آنرا به گزارهیِ کوتاهتر «میگمانم, پس هستم», یا Dubito, ergo sum بهترانده بودند.
این میشود نخستین خشت ما در فرنودسار و نخستین چیزی که ما بُنمیداریم و روشنه, هر چیز خودآشکاری در
پایهایترین و خُردترین تراز خود سرانجام از باور میاید, نکته این است این باورش (فرایند باور کردن) را از کجا بیاغازیم, که از این
دیدگاه هیچ خُردهای به دکارت نمیشود گرفت, مگر همین بند افزودهیِ "میاندیشم", چه که گمانیدن خود برای هستیدن میبسندد.
اتفاق های تاریخی است که با رنسانس هم زمان شد .
بیشتر انتقادات به همانی که گفتم و اینکه بدیهیات را اینطور به کار می برد .
به طور مثال در رساله فلسفه اولی نتیجه می گیرد که خدا این فکر را در ذهن من کاشته است که خدایی است .
دکارت به ریاضی هم بسیار علاقه داشت و کاملا می توان رد پای آن را در فلسفه اش دید که چطور از استدلال های قیاسی بهره می برد .