گزارهیِ فرزام آن هست: «میگمانم, پس میاندیشم, پس هستم», که به یاد دارم مزدک گرامی
آنرا به گزارهیِ کوتاهتر «میگمانم, پس هستم», یا Dubito, ergo sum بهترانده بودند.
این میشود نخستین خشت ما در فرنودسار و نخستین چیزی که ما بُنمیداریم و روشنه, هر چیز خودآشکاری در
پایهایترین و خُردترین تراز خود سرانجام از باور میاید, نکته این است این باورش (فرایند باور کردن) را از کجا بیاغازیم, که از این
دیدگاه هیچ خُردهای به دکارت نمیشود گرفت, مگر همین بند افزودهیِ "میاندیشم", چه که گمانیدن خود برای هستیدن میبسندد.