
نوشته اصلی از سوی
Dariush
امروز فلسفه از آن شکلاش که در پیِ شناختِ ناشناختهها باشد، خارج شده و دیگر فیلسوفی را نمییابید که به شما در موردِ کائنات و ریزذرهها بخواهد داده بدهد. من تعریفِ سامانِ گرامی را با قدری دگرگونی میپذیرم: فلسفه نوعی اندیشیدنِ روشمند است که در آن کوششِ شخصِ اندیشهگر بر این است که نخست پرسشهایی شفاف و درست بسازد، سپس آنها را با پرداختن به تمامِ جنبههای اساسیِِشان و با دوریجویی از آفاتِ درستاندیشی پاسخ بگوید و همینطور تا حل کاملِ مساله پیش رود. بنابراین فلسفه تنها شناخت نیست، بلکه همین که شما بتوانید درست پرسیدن را بیاموزید و توانایی نگرشِ عالمانه به مسائل را داشته باشید، اولین و مهمترین گام را برای فلسفیدن برداشتهاید. در مواقع، همانطور که پیشتر هم گفتهام، ارزشِ اصلیِ فلسفه از نگاهِ من همان هنرِ پرسیدن است. پرسشهایی که شما در فلسفه مییابید هرگز جایی نمیبینید: هستی، اخلاق، مرگ، وجود، معنا، نیستی... تمام اینها مسائلی فلسفی هستند. از سویی دیگر وجودِ اشتراک میانِ اموری که هم در فلسفه و هم در علوم مطرح هستند، بیاعتباریِ نگرشِ فلسفی را الزاما نمیرساند. نگاه کنید به آنچه ویتگنشتاین پیرامون زبان و منطق گفته و پرداخته، که علارغمِ جداییِ زبان و منطق از حوزهی فلسفه و تبدیل شدنِ هردویِ آنها به یک علمِ مستقل، همچنان معتبر، اصیل، درخشان و ناب است!