اگر مقصود از "فکر" همان مفهوم کلی و عام آن باشد(به گونه ای که بنیادی ترین ادراک، یعنی خودآگاهی هم نوعی فکر باشد؛ پس "فکر" را مفهومی بدیهی درنظر می گیریم و نیازی به تعریف آن نیست. ولی اگر مقصودتان(برداشتتان از تعریف راسل) چیز دیگری بوده؛ آری لازم است "فکر کردن"
را هم تعریف و توصیف نمایید.
براستی که این مطالبتان مرا به یاد روزگاران گذشته در گفتگو با اندک دوستانم پیرامون تجربه گرایی و عقل گرایی انداخت!
بیانات دیوید هیوم(غول تجربه گرایی) از سیستم تجربه گرایانه نظام فلسفی اش نشات می گیرند و
از آنجاییکه نقد و بررسی فلسفه این فیلسوف کبیر؛ در این جستار نمی گنجد؛ از پرداختن به آن خودداری می نمایم. آنچه موجب شد سلسله مراتب درخت باورها را(از نگاه عقل گرایی خودم) بیان نمایم؛
تعریفی بود که شما از برتراند راسل نقل نمودید؛ هنگامی که دیوید هیوم دیدگاه کاملا متفاوت و انحصار طلبانه ای نسبت به مفهوم "فلسفه" بیان داشته است.
پس اگر از معیار بنیادی بودن مفاهیم و درجه اعتبار آنها نسبت به "حقیقت" ؛بخواهیم به موضوع بنگریم؛ در تعریف برتراند راسل پس از تفکر پیرامون موضوعات تفکر برانگیز که چیزی از آنها
نمی دانستیم؛ باور فلسفی ما به عنوان باوری ریشه ای برای آن شاخه از دانش تجربی شکل خواهد گرفت.
واضح است که دانش تجربی ما چیستی و معنایش را، و مشاهدات تجربی آن دانش هم اعتبارشان را از
داراکات فلسفی بدست آمده از همان تفکرات اولیه حصول می آورند.
حال اگر از این جنبه و بر اساس همان تعریف برتراند راسل، به موضوع بنگرید؛ سلسله شکل گیری
درخت باورها برایتان تبیین می گردد.