• Empty
  • قاطی کردم
  • مهربون
  • موفق
  • متعجب
  • مریض
  • مشغول
  • معترض
  • ناراحت
  • هیچ
  • کنجکاو
  • کسل
  • گیج شدم
  • گریه
  • پکر
  • اخمو
  • از خود راضی
  • بی تفاوفت
  • بد جنس
  • بد حال
  • خونسرد
  • خواب آلود
  • خوشحال
  • خجالتی
  • خسته
  • دلواپس
  • رنجور
  • ریلکس
  • سپاسگزار
  • سر به زیر
  • شوکه
  • شاد و سر حال
  • عاشق
  • عصبانی
  • غمگین
  • غافلگیر
  • User Tag List

    نمایش پیکها: از 1 به 10 از 150

    جُستار: فلسفه چیست؟

    Hybrid View

    1. #1
      سخنور یکم
      Points: 17,184, Level: 83
      Level completed: 67%, Points required for next Level: 166
      Overall activity: 99.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience Points
      آغازگر جُستار
      !More Extreme
       
      Empty
       
      Rationalist آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Aug 2012
      ماندگاه
      اتاق قرمزم!
      نوشته ها
      632
      جُستارها
      16
      امتیازها
      17,184
      رنک
      83
      Post Thanks / Like
      سپاس
      586
      از ایشان 1,202 بار در 511 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      13 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)
      گفت‌آورد نوشته اصلی از سوی Dariush نمایش پست ها
      این نگرشی نادرست اما رایج است در موردِ فلسفه. اساسا فلسفه چنین رابطه‌ای با علم ندارد و من اتفاقا می‌اندیشم که فلسفه با رشد و گسترشِ علوم هم حوزه‌‌اش گسترده‌تر می‌شود و هم نیاز به آن بیشتر احساس می‌شود. علم جایگاهِ شناخت است، فلسفه اما علاوه بر شناخت معنا را نیز می‌کاود و این کاری‌ست که علم هرگز به آن کاری ندارد. علم می‌تواند چیستیِ ما را توضیح دهد، اما این فلسفه است که به کیستیِ ما می‌پردازد. به عنوانِ نمونه «پوچ» یا «هیچ» از نظرِ علمی تعریفی یک خطی و کاملا مشخص دارد که جای هیچ بحثی در آن نیست. اما همین یک کلمه را بدهید به یک فیلسوف همچون ویتگنشتاین یا سارتر تا یک کتاب پیرامون‌اش بنویسد. فلسفه در مقامِ شناخت شاید حوزه‌اش کوچک شده باشد، اما در حوزه‌ی معنا هرچه علم بیشتر پیش می‌رود، دامنه‌ی فلسفه نیز افزایش می‌یابد
      از تعریف برتراند راسل می توان چنین دریافت که در فلسفیدن؛ هرگاه ما به طور بنیادی چیستی و معنای یک مفهوم را درک نماییم؛
      پس از آن؛ برای مطالعه پیرامون آن مفهوم به روش خاص خودش، به حوزه ای جدید به نام "دانش" وارد شده ایم.
      چه لزومی دارد که ما حوزه بررسی چیستی و معنایی را تفکیک نماییم؟!

      هنگامی که در یک دانش تجربی دستاورد های جدیدی حاصل می شود؛ خود به خود، آگاهی ما هم از جهت معنایی نسبت به واقعیت های آن دانش
      افزایش می یابد.
      اینکه بسیاری از فیلسوفان پیرامون واژه “هیچ” می توانند کتاب ها بنگارند؛ بیش از اینکه در نظریاتشان تمایزی میان بررسی از جنبه چیستی و معنایی ببینیم؛
      پرداختن بنیادی به موضوع بیشتر به چشم می آید! برای نمونه سارتر در تبیین اگزیستانسیالیسم؛ چگونه می تواند جنبه های چیستی و معنایی "وجود" و "ماهیت" را مستقلا بررسی نماید؟
      شاید به این خاطر است که تمایز میان دانش و فلسفه، به گونه ای که شمابیان داشتید؛ با آنچه امروزه در گسترش شاخه های دانش مشاهده
      می کنیم؛ تفاوت دارد و دانش های امروزی در پیشرفت خودشان معنای روشن تری هم از زاویه پرداختن به واقعیت ها نمایان می سازند.




      گفت‌آورد نوشته اصلی از سوی Dariush نمایش پست ها
      و شاید امروز دیگر فسلسوفانی چون کانت یا ارسطو نمی‌بینیم
      چرا؟!




      گفت‌آورد نوشته اصلی از سوی Dariush نمایش پست ها
      ما فلسفه‌ی علم داریم و فلسفه‌ی علوم هم داریم ( از قبیلِ فلسفه‌ی تاریخ، فلسفه‌ی مزداهیک، فلسفه‌ی هنر و... ) ... .
      این هم با تعریف برتراند راسل تناقضی نخواهد داشت!

      ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــ
      * آگاه باشید که در این جستار پیرامون تعریف "فلسفه" بحث می شود؛ پس واژه" فیلسوف" هم معنای خود را در حاصل این گفتمان بازخواهد یافت!
      ...و به این موجودات دوپا بگو: آن اراده‌ای است مهیب که قدرت آن مهلک است!!

    2. 2 کاربر برای این پست سودمند از Rationalist گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      kourosh_bikhoda (08-26-2013),sonixax (08-26-2013)

    3. #2
      دفترچه نویس
      Points: 83,861, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 99.8%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      HE
       
      Empty
       
      Dariush آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2012
      ماندگاه
      No man's land
      نوشته ها
      3,040
      جُستارها
      30
      امتیازها
      83,861
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      3,020
      از ایشان 8,977 بار در 2,888 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      60 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)
      گفت‌آورد نوشته اصلی از سوی Rationalist نمایش پست ها
      چه لزومی دارد که ما حوزه بررسی چیستی و معنایی را تفکیک نماییم؟!
      چیستی هر پدیده‌ای ، تعریفی استاتیک و قائم بر زمان از آن است در حالیکه معنا تحلیلی پویا از آن است که سیطره‌ی شرایط بر آن تحلیل لاجرم است. معناشناسی حوزه‌ی تحلیل، تفسیر، تعبیر، توصیف، تقریر و... است و در اینجاست که گاه احکام پیشنی هم می‌توانند درهم بریزند و کمترین فاصله‌ی میانِ دو نقطه می‌تواند یک خط راست نباشد. معناشناسی‌ای که من در اینجا به آن می‌پردازم اگرچه دریافتش(و بیانش) بسیار دشوار خواهد شد، از منظر سمانتیک که بیشتر با معناشناسی در زبان‌شناسی گره خورده، نیست که اگرچه بازهم بسیار با زبان مرتبط است، اما آمیخته با تجربه‌گرایی(و ماتریالیسم) و نگاهِ آبجکتیو به منطق و زبان.

      چیستی، حوزه‌ی تعریف و تببین و ساختارشناسی‌ست که در آن معیارها الزاما بسیار دقیق و فارغ از شرایط هستند.

      برای نمونه، اندکی در مورد «شناخت»:
      پیش از هر چیز، نیاز است در مورد مفهوم (Concept) و تصور(Idea or Representation) بگوئیم. باید میانِ مفهوم و صورتِ ذهنی تمایز قائل شد. بهترین مثال برای درک تفاوتِ این دو مثالِ معروفِ اشعه‌ی ماوراء بنفش است، ما هیچ صورت ذهنی از نورِ ماوراء بنفش نداریم، اما مفهومی روشن از آن داریم. در اینجا اگر هیوم می‌گوید که «تصور بدونِ Impression ناممکن است» بی‌شک منظورش همان صورت‌های ذهنی‌ست نه مفاهیم.

      اکنون شناخت چیست؟
      سه دسته‌بندی از شناخت هست که پس از آن من می‌کوشم تعریفی از آن نیز داده باشم(اینجا البته کیفیت شناخت مورد بحث نیست):
      1- آشنا بودن. وقتی من به چیزی برمی‌خورم که پیش از آن مفهوم یا تصویری ذهنی از آن دارم، ناخودآگاه در ذهنم بیدار می‌شود. مثلا وقتی دوستم از دوست دیگرم مجید سخن می‌گوید، من با آشنا بودن با مجید در واقع در موردش شناخت دارم.

      2- دانستن در مورد نحوه‌ی بکارگیری. این نیز البته می‌تواند در همان قسم نخست به گونه‌ای گنجانده شود، اما از آنجا که گاه ممکن است من در مورد ماهیت چیزی آگاهی نداشته باشم اما بتوانم از آن بهره‌برداری کنم، این شکل از شناخت نیز می‌تواند یک قسم مجزا باشد. مثلا من در ماهیت الکتریسیته ممکن است ناآگاه باشم، اما از آن به آسانی بهره می‌گیرم. در اینجا من نوعی شناخت از الکتریسیته، کیفیت و تاثیراتش دارم.

      3-دانش. در اینجا سخن از دانستن است. این مهمترین قسم شناخت است. «من میدانم قدمت زمین بیش از 4 میلیارد سال است». در اینجا ما با گزاره‌‌هایی مواجه می‌شویم که با خود نوعی آگاهی را همراه دارند و می‌توان در موردشان گواه درخواست کرد و ارزیابی‌شان کرد. اینجاست که ویتگنشتاین می‌گوید جهان‌مان تصویری از جهان خارج است، تنها باید گزاره‌ها را ساخت. در اینجا قضایا و صدق و کذب اهمیت می‌یابند.
      اما در اینجا باید قدری تامل کرد. دانستن در اینجا چه معنایی دارد؟ من آیا می‌توانم در موردِ چیزی بدانم ولی بدان اعتقاد نداشته باشم؟ در اینجا گفته می‌شود که دانستن زمانی معنا می‌یابد که علاوه بر آنکه صادق باشد، اعتقاد نیز همراهش باشد. پس تنها زمانی می‌توانیم بگوییم که من از چیزی آگاهی دارم که علاوه بر صدق آنچه که میدانم، بدان اعتقاد نیز داشته باشم. شرط نخست، شرط Objective است و دومی Subjective است. اما این هم کافی نیست! فرض کنید من میدانم که خورشید دور زمین می‌گردد، به آن اعتقاد هم دارم! اما آیا می‌توان گفت که من به این قضیه براستی شناخت دارم؟ اینجاست که منابع شناخت مطرح می‌شوند(من فقط نام میبرم، هر کدام از اینها اقسامی دارد):
      1-تجربه
      2-عقل
      3-مرجعیت

      اکنون مهم است که ما از چه راهی به صدق گزاره‌ای که بدان اعقاد داریم پی برده‌ایم و از چه طریقی بدان شناخت پیدا کرده‌ایم. اگر ما بتوانیم با استفاده از یکی از این منابع برای گزاره‌ی خود (دقت داشته باشید که منظور من از گزاره در اینجا الزاما یک بیان ساختارمند در اسلوب منطقی نیست، بلکه هر نوع بیانی را شامل می‌شود) گواهی معتبر را ارائه کنم، آنگاه می‌توان گفت من نسبت بدان شناخت دارم.

      اکنون شناخت چیست؟ شناخت نوعی آگاهی‌ست از هر چیزی که به شکلی با من در ارتباط است، دارای کیفیت و اندازه (طول و عرض) که می‌تواند شامل مفاهیم یا تصاویر ذهنی باشد و همچنین منابع شناختی متفاوتی می‌تواند داشته باشد.

      در این مورد سخن بسیار است و اینکه چه گزاره‌هایی تحلیلی هستند، کدامها پیشینی هستند و کدامها پیشنی نسبی... . اما هدف از طرح این موضوع چه بود؟ ارائه‌ی یک تحلیل فلسفی.
      ویرایش از سوی Dariush : 12-17-2013 در ساعت 04:22 PM
      Confusion will be my epitaph
      As I crawl a cracked and broken path
      If we make it we can all sit back
      And laugh
      But I fear tomorrow I'll be crying,
      Yes I fear tomorrow I'll be crying
      .Yes I fear tomorrow I'll be crying

    4. 4 کاربر برای این پست سودمند از Dariush گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Philo (12-17-2013),Rationalist (12-21-2013),Russell (12-16-2013),undead_knight (12-22-2013)

    5. #3
      نویسنده یکم
      Points: 11,501, Level: 70
      Level completed: 63%, Points required for next Level: 149
      Overall activity: 7.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience Points
      کارگر
       
      متعجب
       
      Philo آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Feb 2011
      نوشته ها
      378
      جُستارها
      5
      امتیازها
      11,501
      رنک
      70
      Post Thanks / Like
      سپاس
      1,049
      از ایشان 896 بار در 338 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      7 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)
      گفت‌آورد نوشته اصلی از سوی Dariush نمایش پست ها
      اما در اینجا باید قدری تامل کرد. دانستن در اینجا چه معنایی دارد؟ من آیا می‌توانم در موردِ چیزی بدانم ولی بدان اعتقاد نداشته باشم؟ در اینجا گفته می‌شود که دانستن زمانی معنا می‌یابد که علاوه بر آنکه صادق باشد، اعتقاد نیز همراهش باشد. پس تنها زمانی می‌توانیم بگوییم که من از چیزی آگاهی دارم که علاوه بر صدق آنچه که میدانم، بدان اعتقاد نیز داشته باشم. شرط نخست، شرط Objective است و دومی Subjective است. اما این هم کافی نیست! فرض کنید من میدانم که خورشید دور زمین می‌گردد، به
      چطوری می شود که کسی صدق گزاره ای را بداند، ولی بدان اعتقاد نداشته باشد؟
      اینطوری بگوییم بهتر نیست: داشتن شناخت، داشتنِ اعتقاد درستی است که از راهی موجه/معتبر حاصل شده باشد.
      ویرایش از سوی Philo : 12-17-2013 در ساعت 05:38 PM

    6. 4 کاربر برای این پست سودمند از Philo گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Dariush (12-17-2013),Rationalist (12-22-2013),Russell (12-17-2013),undead_knight (12-22-2013)

    7. #4
      دفترچه نویس
      Points: 83,861, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 99.8%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      HE
       
      Empty
       
      Dariush آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2012
      ماندگاه
      No man's land
      نوشته ها
      3,040
      جُستارها
      30
      امتیازها
      83,861
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      3,020
      از ایشان 8,977 بار در 2,888 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      60 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)
      گفت‌آورد نوشته اصلی از سوی Philo نمایش پست ها
      چطوری می شود که کسی صدق گزاره ای را بداند، ولی بدان اعتقاد نداشته باشد؟
      اینطوری بگوییم بهتر نیست: داشتن شناخت، داشتنِ اعتقاد درستی است که از راهی موجه/معتبر حاصل شده باشد.
      درست است، همانطور که گفتم عجیب است که بگوییم شخصی بگوید «خورشید دور زمین می‌گردد اما من بدان اعتقاد ندارم»! اما بیشتر اینجا همان شرایط ذهنی مدنظر است که شخص آمادگی ارائه‌ی گواه برای گزاره‌ی خود را داشته باشد. یعنی به نوعی گزاره‌ای را قابل پرداختن می‌شمارد که شخص براستی مدعیِ آن باشد.
      Confusion will be my epitaph
      As I crawl a cracked and broken path
      If we make it we can all sit back
      And laugh
      But I fear tomorrow I'll be crying,
      Yes I fear tomorrow I'll be crying
      .Yes I fear tomorrow I'll be crying

    8. 3 کاربر برای این پست سودمند از Dariush گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Philo (12-17-2013),Russell (12-17-2013),sonixax (12-17-2013)

    9. #5
      سخنور یکم
      Points: 17,184, Level: 83
      Level completed: 67%, Points required for next Level: 166
      Overall activity: 99.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience Points
      آغازگر جُستار
      !More Extreme
       
      Empty
       
      Rationalist آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Aug 2012
      ماندگاه
      اتاق قرمزم!
      نوشته ها
      632
      جُستارها
      16
      امتیازها
      17,184
      رنک
      83
      Post Thanks / Like
      سپاس
      586
      از ایشان 1,202 بار در 511 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      13 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)
      گفت‌آورد نوشته اصلی از سوی Dariush نمایش پست ها
      هر کدام از اینها اقسامی دارد):
      1-تجربه
      2-عقل
      3-مرجعیت
      مرجعیت چیست؟

      شما برای هر کدام از این راه های شناخت، چه میزان اعتباری در نگر می گیرید؟ کدام یک از همه اصیل تر است؟
      ...و به این موجودات دوپا بگو: آن اراده‌ای است مهیب که قدرت آن مهلک است!!

    10. #6
      دفترچه نویس
      Points: 83,861, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 99.8%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      HE
       
      Empty
       
      Dariush آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2012
      ماندگاه
      No man's land
      نوشته ها
      3,040
      جُستارها
      30
      امتیازها
      83,861
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      3,020
      از ایشان 8,977 بار در 2,888 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      60 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)
      گفت‌آورد نوشته اصلی از سوی Rationalist نمایش پست ها
      هنگامی که در یک دانش تجربی دستاورد های جدیدی حاصل می شود؛ خود به خود، آگاهی ما هم از جهت معنایی نسبت به واقعیت های آن دانش
      افزایش می یابد.
      همانطور که پیشتر گفتم، آگاهی الزاما شناخت نیست! اما فرض کنیم ما از چیزی شناخت یا دانش داریم. سخن این است که معنایی که هر چیز برای ما دارد تحلیلِ آن را به ما مربوط می‌کند و همین سبب می‌شود که معنا ماهیتی پویا یا بهتر بگوییم غیرقطعی داشته باشد. یک مثال خیلی ابتدایی و ساده :فرض کنید من می‌گویم که سردرد دارم. پزشک به من می‌گوید، تب که نداری، فشار خونت میزان است و کلا شرایط جسمی شما میزان است. من اما پافشاری می‌کنم که خیر، سرِ من درد می‌کند! تعریف دکتر از سردرد کاملا مشخص است(چیستی‌اش) و بر اساس آن تعریف سردرد داشتن نشانه‌ها و مصادیقی دارد که در صورت فقدان‌شان، سردردی نیز وجود ندارد. اما دکتر هرگز نمی‌تواند بگوید که من دروغ می‌گویم. چرا؟
      Confusion will be my epitaph
      As I crawl a cracked and broken path
      If we make it we can all sit back
      And laugh
      But I fear tomorrow I'll be crying,
      Yes I fear tomorrow I'll be crying
      .Yes I fear tomorrow I'll be crying

    11. یک کاربر برای این پست سودمند از Dariush گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Russell (12-16-2013)

    12. #7
      سخنور یکم
      Points: 17,184, Level: 83
      Level completed: 67%, Points required for next Level: 166
      Overall activity: 99.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience Points
      آغازگر جُستار
      !More Extreme
       
      Empty
       
      Rationalist آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Aug 2012
      ماندگاه
      اتاق قرمزم!
      نوشته ها
      632
      جُستارها
      16
      امتیازها
      17,184
      رنک
      83
      Post Thanks / Like
      سپاس
      586
      از ایشان 1,202 بار در 511 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      13 Post(s)
      Tagged
      0 Thread(s)
      گفت‌آورد نوشته اصلی از سوی Dariush نمایش پست ها
      چیستی هر پدیده‌ای ، تعریفی استاتیک و قائم بر زمان از آن است در حالیکه معنا تحلیلی پویا از آن است که سیطره‌ی شرایط بر آن تحلیل لاجرم است. معناشناسی حوزه‌ی تحلیل، تفسیر، تعبیر، توصیف، تقریر و... است و در اینجاست که گاه احکام پیشنی هم می‌توانند درهم بریزند و کمترین فاصله‌ی میانِ دو نقطه می‌تواند یک خط راست نباشد. معناشناسی‌ای که من در اینجا به آن می‌پردازم اگرچه دریافتش(و بیانش) بسیار دشوار خواهد شد، از منظر سمانتیک که بیشتر با معناشناسی در زبان‌شناسی گره خورده، نیست که اگرچه بازهم بسیار با زبان مرتبط است، اما آمیخته با تجربه‌گرایی(و ماتریالیسم) و نگاهِ آبجکتیو به منطق و زبان.

      چیستی، حوزه‌ی تعریف و تببین و ساختارشناسی‌ست که در آن معیارها الزاما بسیار دقیق و فارغ از شرایط هستند.
      هدف پرسش من بایسته دانستن یک تحلیل فلسفی پیرامون "چیستی" و "معنا" نبود! بلکه بایسته دانستن
      پرداختن به این مساله بود که چرا در تعریف "دانش" باید آن را محدود به "چیستی" بدانیم.
      مگر دانش تافته ای جدا بافته از فلسفه است که بخواهیم آن را صرفا در حوزه "چیستی" محدود کنیم؟
      از این رو بود که چنین چیزی نگاشتم:
      هنگامی که در یک دانش تجربی دستاورد های جدیدی حاصل می شود؛ خود به خود، آگاهی ما هم از جهت معنایی نسبت به واقعیت های آن دانش
      افزایش می یابد.
      اینکه بسیاری از فیلسوفان پیرامون واژه “هیچ” می توانند کتاب ها بنگارند؛ بیش از اینکه در نظریاتشان تمایزی میان بررسی از جنبه چیستی و معنایی ببینیم؛
      پرداختن بنیادی به موضوع بیشتر به چشم می آید! برای نمونه سارتر در تبیین اگزیستانسیالیسم؛ چگونه می تواند جنبه های چیستی و معنایی "وجود" و "ماهیت" را مستقلا بررسی نماید؟
      شاید به این خاطر است که تمایز میان دانش و فلسفه، به گونه ای که شمابیان داشتید؛ با آنچه امروزه در گسترش شاخه های دانش مشاهده
      می کنیم؛ تفاوت دارد و دانش های امروزی در پیشرفت خودشان معنای روشن تری هم از زاویه پرداختن به واقعیت ها نمایان می سازند.
      حال، چنین به مساله تعریف دانش بنگرید که می خواهیم برای دسته بندی نوعی از اداراکات خود که در فلسفه با پیوند میان چیستی و معنایی به تحلیل آنها پرداخته ایم؛ بر اساس ویژگی معرفت شناسانه ی آن ادراکات، و به دنبال آن، روش و متد پرداختن به آنها دسته بندی و تفکیک صورت دهیم.

      و گرنه، چطور امکان دارد به طور مستقل به حوزه های چیستی و معنایی مفاهیم پرداخت ولی تاثیر و ارتباط قوی میان آنها را نادیده گرفت؟





      گفت‌آورد نوشته اصلی از سوی Dariush نمایش پست ها
      همانطور که پیشتر گفتم، آگاهی الزاما شناخت نیست! اما فرض کنیم ما از چیزی شناخت یا دانش داریم. سخن این است که معنایی که هر چیز برای ما دارد تحلیلِ آن را به ما مربوط می‌کند و همین سبب می‌شود که معنا ماهیتی پویا یا بهتر بگوییم غیرقطعی داشته باشد. یک مثال خیلی ابتدایی و ساده :فرض کنید من می‌گویم که سردرد دارم. پزشک به من می‌گوید، تب که نداری، فشار خونت میزان است و کلا شرایط جسمی شما میزان است. من اما پافشاری می‌کنم که خیر، سرِ من درد می‌کند! تعریف دکتر از سردرد کاملا مشخص است(چیستی‌اش) و بر اساس آن تعریف سردرد داشتن نشانه‌ها و مصادیقی دارد که در صورت فقدان‌شان، سردردی نیز وجود ندارد. اما دکتر هرگز نمی‌تواند بگوید که من دروغ می‌گویم. چرا؟
      در همین مثالی که مطرح کردید،‌ اگر شما هیچ تعریف و شناختی از "سردرد" نداشتید؛ پس معنایی هم برایتان نداشت. و همین طور اگر تعریفی کنونی تان از سردرد، دگرگون شود؛ ناگزیرا معنای آن هم برایتان دگرگون خواهد شد. زیرا "معنا" نیز، همواره از "چیستی" تاثیر می پذیرد.
      ...و به این موجودات دوپا بگو: آن اراده‌ای است مهیب که قدرت آن مهلک است!!

    13. 3 کاربر برای این پست سودمند از Rationalist گرامی سپاسگزاری کرده اند:

      Dariush (01-15-2014),Russell (12-21-2013),undead_knight (12-25-2013)

    داده‌های جُستار

    کاربری که سرگرم دیدن این جُستار هستند

    هم‌اکنون 1 کاربر سرگرم دیدن این جُستار است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلیدواژگان این جُستار

    مجوز های پیک و ویرایش

    • شما نمیتوانید جُستار نوی بفرستید
    • شما نمیتوانید پیکی بفرستید
    • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
    • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
    •