sonixax (09-22-2013)
از تعریف برتراند راسل می توان چنین دریافت که در فلسفیدن؛ هرگاه ما به طور بنیادی چیستی و معنای یک مفهوم را درک نماییم؛
پس از آن؛ برای مطالعه پیرامون آن مفهوم به روش خاص خودش، به حوزه ای جدید به نام "دانش" وارد شده ایم.
چه لزومی دارد که ما حوزه بررسی چیستی و معنایی را تفکیک نماییم؟!
هنگامی که در یک دانش تجربی دستاورد های جدیدی حاصل می شود؛ خود به خود، آگاهی ما هم از جهت معنایی نسبت به واقعیت های آن دانش
افزایش می یابد.
اینکه بسیاری از فیلسوفان پیرامون واژه “هیچ” می توانند کتاب ها بنگارند؛ بیش از اینکه در نظریاتشان تمایزی میان بررسی از جنبه چیستی و معنایی ببینیم؛
پرداختن بنیادی به موضوع بیشتر به چشم می آید! برای نمونه سارتر در تبیین اگزیستانسیالیسم؛ چگونه می تواند جنبه های چیستی و معنایی "وجود" و "ماهیت" را مستقلا بررسی نماید؟
شاید به این خاطر است که تمایز میان دانش و فلسفه، به گونه ای که شمابیان داشتید؛ با آنچه امروزه در گسترش شاخه های دانش مشاهده
می کنیم؛ تفاوت دارد و دانش های امروزی در پیشرفت خودشان معنای روشن تری هم از زاویه پرداختن به واقعیت ها نمایان می سازند.
چرا؟!
این هم با تعریف برتراند راسل تناقضی نخواهد داشت!
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــ
* آگاه باشید که در این جستار پیرامون تعریف "فلسفه" بحث می شود؛ پس واژه" فیلسوف" هم معنای خود را در حاصل این گفتمان بازخواهد یافت!
...و به این موجودات دوپا بگو: آن ارادهای است مهیب که قدرت آن مهلک است!!
kourosh_bikhoda (08-26-2013),sonixax (08-26-2013)
چیستی هر پدیدهای ، تعریفی استاتیک و قائم بر زمان از آن است در حالیکه معنا تحلیلی پویا از آن است که سیطرهی شرایط بر آن تحلیل لاجرم است. معناشناسی حوزهی تحلیل، تفسیر، تعبیر، توصیف، تقریر و... است و در اینجاست که گاه احکام پیشنی هم میتوانند درهم بریزند و کمترین فاصلهی میانِ دو نقطه میتواند یک خط راست نباشد. معناشناسیای که من در اینجا به آن میپردازم اگرچه دریافتش(و بیانش) بسیار دشوار خواهد شد، از منظر سمانتیک که بیشتر با معناشناسی در زبانشناسی گره خورده، نیست که اگرچه بازهم بسیار با زبان مرتبط است، اما آمیخته با تجربهگرایی(و ماتریالیسم) و نگاهِ آبجکتیو به منطق و زبان.
چیستی، حوزهی تعریف و تببین و ساختارشناسیست که در آن معیارها الزاما بسیار دقیق و فارغ از شرایط هستند.
برای نمونه، اندکی در مورد «شناخت»:
پیش از هر چیز، نیاز است در مورد مفهوم (Concept) و تصور(Idea or Representation) بگوئیم. باید میانِ مفهوم و صورتِ ذهنی تمایز قائل شد. بهترین مثال برای درک تفاوتِ این دو مثالِ معروفِ اشعهی ماوراء بنفش است، ما هیچ صورت ذهنی از نورِ ماوراء بنفش نداریم، اما مفهومی روشن از آن داریم. در اینجا اگر هیوم میگوید که «تصور بدونِ Impression ناممکن است» بیشک منظورش همان صورتهای ذهنیست نه مفاهیم.
اکنون شناخت چیست؟
سه دستهبندی از شناخت هست که پس از آن من میکوشم تعریفی از آن نیز داده باشم(اینجا البته کیفیت شناخت مورد بحث نیست):
1- آشنا بودن. وقتی من به چیزی برمیخورم که پیش از آن مفهوم یا تصویری ذهنی از آن دارم، ناخودآگاه در ذهنم بیدار میشود. مثلا وقتی دوستم از دوست دیگرم مجید سخن میگوید، من با آشنا بودن با مجید در واقع در موردش شناخت دارم.
2- دانستن در مورد نحوهی بکارگیری. این نیز البته میتواند در همان قسم نخست به گونهای گنجانده شود، اما از آنجا که گاه ممکن است من در مورد ماهیت چیزی آگاهی نداشته باشم اما بتوانم از آن بهرهبرداری کنم، این شکل از شناخت نیز میتواند یک قسم مجزا باشد. مثلا من در ماهیت الکتریسیته ممکن است ناآگاه باشم، اما از آن به آسانی بهره میگیرم. در اینجا من نوعی شناخت از الکتریسیته، کیفیت و تاثیراتش دارم.
3-دانش. در اینجا سخن از دانستن است. این مهمترین قسم شناخت است. «من میدانم قدمت زمین بیش از 4 میلیارد سال است». در اینجا ما با گزارههایی مواجه میشویم که با خود نوعی آگاهی را همراه دارند و میتوان در موردشان گواه درخواست کرد و ارزیابیشان کرد. اینجاست که ویتگنشتاین میگوید جهانمان تصویری از جهان خارج است، تنها باید گزارهها را ساخت. در اینجا قضایا و صدق و کذب اهمیت مییابند.
اما در اینجا باید قدری تامل کرد. دانستن در اینجا چه معنایی دارد؟ من آیا میتوانم در موردِ چیزی بدانم ولی بدان اعتقاد نداشته باشم؟ در اینجا گفته میشود که دانستن زمانی معنا مییابد که علاوه بر آنکه صادق باشد، اعتقاد نیز همراهش باشد. پس تنها زمانی میتوانیم بگوییم که من از چیزی آگاهی دارم که علاوه بر صدق آنچه که میدانم، بدان اعتقاد نیز داشته باشم. شرط نخست، شرط Objective است و دومی Subjective است. اما این هم کافی نیست! فرض کنید من میدانم که خورشید دور زمین میگردد، به آن اعتقاد هم دارم! اما آیا میتوان گفت که من به این قضیه براستی شناخت دارم؟ اینجاست که منابع شناخت مطرح میشوند(من فقط نام میبرم، هر کدام از اینها اقسامی دارد):
1-تجربه
2-عقل
3-مرجعیت
اکنون مهم است که ما از چه راهی به صدق گزارهای که بدان اعقاد داریم پی بردهایم و از چه طریقی بدان شناخت پیدا کردهایم. اگر ما بتوانیم با استفاده از یکی از این منابع برای گزارهی خود (دقت داشته باشید که منظور من از گزاره در اینجا الزاما یک بیان ساختارمند در اسلوب منطقی نیست، بلکه هر نوع بیانی را شامل میشود) گواهی معتبر را ارائه کنم، آنگاه میتوان گفت من نسبت بدان شناخت دارم.
اکنون شناخت چیست؟ شناخت نوعی آگاهیست از هر چیزی که به شکلی با من در ارتباط است، دارای کیفیت و اندازه (طول و عرض) که میتواند شامل مفاهیم یا تصاویر ذهنی باشد و همچنین منابع شناختی متفاوتی میتواند داشته باشد.
در این مورد سخن بسیار است و اینکه چه گزارههایی تحلیلی هستند، کدامها پیشینی هستند و کدامها پیشنی نسبی... . اما هدف از طرح این موضوع چه بود؟ ارائهی یک تحلیل فلسفی.
ویرایش از سوی Dariush : 12-17-2013 در ساعت 04:22 PM
Confusion will be my epitaph
As I crawl a cracked and broken path
If we make it we can all sit back
And laugh
But I fear tomorrow I'll be crying,
Yes I fear tomorrow I'll be crying
.Yes I fear tomorrow I'll be crying
Philo (12-17-2013),Rationalist (12-21-2013),Russell (12-16-2013),undead_knight (12-22-2013)
Dariush (12-17-2013),Rationalist (12-22-2013),Russell (12-17-2013),undead_knight (12-22-2013)
همانطور که پیشتر گفتم، آگاهی الزاما شناخت نیست! اما فرض کنیم ما از چیزی شناخت یا دانش داریم. سخن این است که معنایی که هر چیز برای ما دارد تحلیلِ آن را به ما مربوط میکند و همین سبب میشود که معنا ماهیتی پویا یا بهتر بگوییم غیرقطعی داشته باشد. یک مثال خیلی ابتدایی و ساده :فرض کنید من میگویم که سردرد دارم. پزشک به من میگوید، تب که نداری، فشار خونت میزان است و کلا شرایط جسمی شما میزان است. من اما پافشاری میکنم که خیر، سرِ من درد میکند! تعریف دکتر از سردرد کاملا مشخص است(چیستیاش) و بر اساس آن تعریف سردرد داشتن نشانهها و مصادیقی دارد که در صورت فقدانشان، سردردی نیز وجود ندارد. اما دکتر هرگز نمیتواند بگوید که من دروغ میگویم. چرا؟
Confusion will be my epitaph
As I crawl a cracked and broken path
If we make it we can all sit back
And laugh
But I fear tomorrow I'll be crying,
Yes I fear tomorrow I'll be crying
.Yes I fear tomorrow I'll be crying
Russell (12-16-2013)
هدف پرسش من بایسته دانستن یک تحلیل فلسفی پیرامون "چیستی" و "معنا" نبود! بلکه بایسته دانستن
پرداختن به این مساله بود که چرا در تعریف "دانش" باید آن را محدود به "چیستی" بدانیم.
مگر دانش تافته ای جدا بافته از فلسفه است که بخواهیم آن را صرفا در حوزه "چیستی" محدود کنیم؟
از این رو بود که چنین چیزی نگاشتم:
حال، چنین به مساله تعریف دانش بنگرید که می خواهیم برای دسته بندی نوعی از اداراکات خود که در فلسفه با پیوند میان چیستی و معنایی به تحلیل آنها پرداخته ایم؛ بر اساس ویژگی معرفت شناسانه ی آن ادراکات، و به دنبال آن، روش و متد پرداختن به آنها دسته بندی و تفکیک صورت دهیم.هنگامی که در یک دانش تجربی دستاورد های جدیدی حاصل می شود؛ خود به خود، آگاهی ما هم از جهت معنایی نسبت به واقعیت های آن دانش
افزایش می یابد.
اینکه بسیاری از فیلسوفان پیرامون واژه “هیچ” می توانند کتاب ها بنگارند؛ بیش از اینکه در نظریاتشان تمایزی میان بررسی از جنبه چیستی و معنایی ببینیم؛
پرداختن بنیادی به موضوع بیشتر به چشم می آید! برای نمونه سارتر در تبیین اگزیستانسیالیسم؛ چگونه می تواند جنبه های چیستی و معنایی "وجود" و "ماهیت" را مستقلا بررسی نماید؟
شاید به این خاطر است که تمایز میان دانش و فلسفه، به گونه ای که شمابیان داشتید؛ با آنچه امروزه در گسترش شاخه های دانش مشاهده
می کنیم؛ تفاوت دارد و دانش های امروزی در پیشرفت خودشان معنای روشن تری هم از زاویه پرداختن به واقعیت ها نمایان می سازند.
و گرنه، چطور امکان دارد به طور مستقل به حوزه های چیستی و معنایی مفاهیم پرداخت ولی تاثیر و ارتباط قوی میان آنها را نادیده گرفت؟
در همین مثالی که مطرح کردید، اگر شما هیچ تعریف و شناختی از "سردرد" نداشتید؛ پس معنایی هم برایتان نداشت. و همین طور اگر تعریفی کنونی تان از سردرد، دگرگون شود؛ ناگزیرا معنای آن هم برایتان دگرگون خواهد شد. زیرا "معنا" نیز، همواره از "چیستی" تاثیر می پذیرد.
...و به این موجودات دوپا بگو: آن ارادهای است مهیب که قدرت آن مهلک است!!
Dariush (01-15-2014),Russell (12-21-2013),undead_knight (12-25-2013)
یه سوال:با وجود علم چه نیازی به فلسفه است؟
sonixax (08-25-2013)
همونطور که داریوش عزیز گفت دانش هیچ کاری با معنا نداره یا به قول انگلیسیا:wont give a shit :))
اگر مثال عامیانه تر بخوام بزنم اینطور میشه:
دانش میتونه برای شما تشریح بکنه مثلا یک نقاشی توسط کی کشیده شده،سبکش چیه، چطور کشیده میشه،چند سال قدمت داره و... ولی نمیتونه به شما بگه معناش چیه:)
فلسفه بیشتر به معانی میپردازه و این جایی هست که دانش نه علاقه ای به ورود بهش داره و نه ابزارشو.
To ravage, to slaughter, to usurp under false titles, they call empire; and where they make a desert, they call it peace
Tacitus-
sonixax (08-25-2013)
آندد جان پس شما میگی فلسفه میتواند چیزهایی را توجیه کند که علم از آن ناتوان است.
سوال من اینه که:چه نیازی دارد ما بر فلسفه تکیه کنیم؟چه نیازی هست ما معنای یک نقاشی را بدانیم؟
لابد میگید "کنجکاوی" باعث چنین چیزی میشود!
دوباره سوال پیش میاد پس فایده فلسفه چیست؟
چرا ما معنای نقاشی را با علم نمیتونیم بفهمیم؟!مثلا من میگویم این نقاشی با استفاده از علم باستانشناسی معلوم شده که در چین پیدا شده است و مربوط به فلان پادشاه بوده است و تصویر "شیر" در نقاشی نشان از نماد اقتدار آن پادشاه بوده است.با علم شیمی میگویم رنگ های بکار رفته در ان از عصاره های گیاهی گرفته شده است و......
خب این وسط تکلیف فلسفه چیست؟این است که بگوید به ما حس خوبی میدهد؟که این سوال رو میشه از نظر روانشناسی توضیح داد.
sonixax (08-25-2013)
هماکنون 1 کاربر سرگرم دیدن این جُستار است. (0 کاربر و 1 مهمان)