کل بحث امنیت در جامعهی آنارشیستی به نظرم چندان مطرح نیست، چراکه جامعهی آنارشیستی تنها بر پایهی منافع مشترک و میل متقابل بنا میشود و دلیلی نیست که در آن هنجارها و روابط و موقعیات حاکم بر جامعهای که آنرا بخاطر همانها انتخاب کردهایم را برهم بزنیم. چالشی که هست اینست که اگر میان منافع این جوامع تضاد بوجود آمده چه باید بکنیم؟ که من گمان میکنم رسیدن به نوعی موقعیت مبتنی بر تامل دیپلماتیک همیشگی میان جوامع آنارشیستی حاکم باشد، چنانکه اشتراک در آزادبودگی و رهایی خودبخود نقش ترمز دستی برای خصومتهای احتمالی را بازی میکند و از وخامت بیمورد و تساعد بیجای آنها جلوگیری میکند.
یک نکته هم دربارهی خود ما به نظرم میرسد، اینکه ما قادر با این سطح از آسیبپذیری دربرابر مرگ هرگز قادر نخواهیم بود ریسک زندگی در جامعهای بدون یک نهاد بازدارنده را بپذیریم، به نظرم آنچه بیشتر آنارشیستها در نقد خود از پلیس و دلیل پذیرش این پیکر پوسیده و یکسره توهین به شعور شهروندان در جوامع مدرن را نادیده گرفتهاند اینست که وهم برخورداری پلیس از خاصیت «بازدارندگی» اطمینان خاطریست برای مردم عادی، یعنی هرچند جنایتکاران از قانون و پلیس و زندان و دادگاه و ... هراسی ندارند و اگرهم داشته باشند آنقدر توانا نیست که برایشان مهم باشد، و در آخر جنایت خود را به رغم وجود آنها انجام میدهند، شهروندان عادی و بیآزار مایل هستند باور بکنند که تمام این دستگاه عریض و طویل و فاسد و سرکوبگر، به نوعی، یک جایی، در نقش محافظ و مراقب جانهای بسیار گرانبهای ما ظاهر میشود. به نظر میرسد پلیس نقشی مشابه خدا برای ما دارد، یک بیمهی دروغین در برابر مرگ. اینست که من گمان میکنم برای رسیدن به آنارشی، باید نخست دستکم اندکی از این آسیبپذیری انسان در برابر مرگ کاسته بشود، و پیریزی جامعه به نحوی که همسایهی من نتواند مرا خفه بکند(که از هر هزار نفر برای یکی رخ میدهد)، فاقد موضوعیتی عینی به اندازهی امروز باشد.
ما دو آینده پیش روی خود داریم: یا نیازمند به انجام هیچ کاری نخواهیم بود و همهی آنچه میکنیم را به ماشینها میسپاریم(جامعهی بیکار که مهربد از آن سخن میگوید)، یا یک نفر را قادر به انجام همهی کارها یا دستکم کارهای پرشماری خواهیم کرد و از این شرایط کنونی که هرکس تنها میتواند یک فوقتخصص در یک رشتهی به شدت تفکیک شده داشته باشد و یک مسئولیت را برعهده بگیرد بیرون میرویم. در صورت دوم، که به نظر من محتملتر هست، افراد عادی یک جامعه میتوانند افزون بر نقوش معمولی که برای خود انتخاب میکنند(و نه برایشان انتخاب میشود)، مسئولیت دشوار دفاع از جامعهی آزاد و برابر خود در برابر تهدیدهای بیرونی و درونی را برعهده بگیرند و به وقت لزوم اجرا بکنند. هر وقت اینرا میگویم اذهان خودبخود به سوی ارتش مواج سوئیس میرود، که هیچ مثال خوبی نیست، زیرا کار نمیکند و اگر به راستی وادار به جنگیدن در نبردی حقیقی میشد بعید بود موفق باشد. به هر حال بزرگترین ایراد یک جنبش/جامعهی آنارشیستی همینست که در برابر تهدیدهایی که خود فلسفهی وجودی آنرا به رسمیت نمیشناسند بسیار آسیبپذیر است، از آنجاست که من با انقلاب سیاسی مخالفم، و گمان میکنم هرگونه دگرگونی به سوی رهایی باید همزمان فرهنگی، اقتصادی، تکنولوژیک و سیاسی باشد و تسخیر قدرت سیاسی و سپس از میان برداشتن آن در یک کشور به شرایطی مشابه همان ِ اسپانیا منتج خواهد شد.