ساده. مثل صبح
May 17, 2007, 01:06 PM
نویسنده: loverman0071
کوتاهیدهیِ داستان
دوباره صحبت از عشق......
دوباره صحبت فاصله ها..........
دوباره صحبت از رهایی........
صحبت از دختریه که منتظره......
منتظر یه اتفاق....
منتظر شاید یه معجزه........
منتظر شاید یه سلام....
دختری که احساس و قلبش رو .......... قلب کوچیکش رو توی کاسه ماتم زده دلش نگه داشته و انتظار میکشه......
انتظار که شاید نوبت اونم بشه.......
نوبت عاشق شدن........
نوبت عاشق موندن......
صحبت من از دختریه که تمام وجودش رو در وجود نیمه گم شده خودش پیدا کرده و حالا منتظره تا شاید....... شاید انتظارش برای در آغوش گرفتن نیمه خودش به پایان برسه.....
تا شاید.... شاید اونم بتونه بگه....... فقط بتونه یه بار و از ته دل با تمام احساس پاکش , رو کنه به سمت نیمه خودش و بگه...... فقط یه جمله و برای یه بار بگه" دوست دارم" و بشنوه: " دوست دارم"
و تمام وجودش رو از عطر قشنگ این کلمه سر شار کنه......
شاید.... شاید وجود این دختر هم با یه رمز سه حرفی...... با اون کلمه خوش آهنگ و قشنگ سه حرفی که بد جوری منتظر شکسته شدن طلسمشه.....تبدیل به یه وجود بی انتها بشه و غرق بشه ........ نه ....غرق نه........ جزئی از اقیانوس بی انتهای اون کلمه بشه.... ساده......... دوست داشتنی و لذت بخش........ مثل یکمین پرتو نورانی خورشید..... مثل طلوع عشقش در کویر قلبش.......
مثل صبح........
راه من یک سر گذشت از شهر شب... حامی!
خوب بیاید با هم بریم به اتاق این دختر و ببینیم اونجا چه خبره و سراغی ازس بگیریم.... شاید یه مهمون ناخونده ... شایدم یه همدرد..... یا اگه هیچ کدوم اینا نبودیم, حداقل هم بغضش باشیم...
از پنجره رو به آسمون اتاق تاریکش وارد میشیم , راستی اینجا چرا اینقدر تاریکه؟ مگه رو به آسمون نبود؟
نگاهی به اطاف میکنیم و دختر قصمونو میبینیم که زونوهاشو بغل کرده و صورتشو یه وری گذاشته روی پاهای ظریفشو داره از پنجره رو به آسمون به بیرون نگاه میکنه...... موهای بلند و پریشونش از پشت سرش تا پایین پاهای ظریفش , آبشار گونه کشیده شده .
چشمای دریاییش مضطرب و نگراننند , نگران و البته منتظر...ولی پر امید.... امیدی به پایان نا امیدی...
آهی میکشه سرشو بر میگردونه به سمت دیگه اتاق.. نگاهش از روی قاب عکسای رو دیوار , کمد لباساش و میز آرایش رد میشه و میرسه به کنار تختش... خیره میشه به قاب کوچکی که نقش بسته روی آیینه دلش...
دستشو دراز میکنه و قاب عکس رو بر میداره و میگذاره رو قلبش...... بازم یادش میاد.. روزای خوب....روزای خوب دوست داشتن....... روزای خوب عاشقی......
روزایی که هیچ وقت تجربشون نکرد......
غم سنگینی وجودش رو میگیره......
"چرا من؟"
سوالیه که دختر بارها و بارها از خودش میپرسه و باز هم به جوابی نمیرسه....
چقدر دیر.....
جقدر کم.........
چقدر زود تموم شد.......
.
.
.
چه دیر به یادش افتادم....
چه کم بودم باهاش.....
چه زود از دست دادمش......
باز هم مثل همیشه, خیلی زودتر ازونیکه فکرشو بکنه دیر شده بود....
و فرصت ها سوخته و زمان از دست رفته بود..
و حالا همین امشب رو داشت....
فقط همین یه شب....
برای این که دوست داشتن رو تجربه کنه.....
و در آغوش کشیدن نیمه دیگشو......
فقط یه شب برای موندن....
فقط یه شب برای آمدن و موندن......
فقط یه شب برای دیدن ......
برای دیدن و دوباره دیدن ......
و برای احساس کردن و غرق شدن...... نه....... غرق نه.......... جزئی از این اقیانوس شدن.....
راه من یک سر گذشت از شهر شب... حامی!
دختر نگاهی به ساعت میکنه... چقدر گذشته؟
هنوز وقتش نشده؟
چقدر این شب براش دیر میگذره.....
باز هم مرغ ذهنش پر میکشه و میره به اون روزا......همین بغلاست..... خیلی دور نیست..... شاید چند ماه پیش...راستی چند ماه شده؟
خیلی گذشته؟
نه.... همین چند ماه پیش بود...... زیاد نگذشته........اما به غفلت گذشته.....
بیای ما هم همراه این مرغ خوش حافظه سفر کنیم ببینیم جریان چیه..
مرغ ذهن دختر پرزنان میره و میشینه روی شونه یه پسر...... این پسر خیلی آشناست.... حداقل برای دختر قصه ما آشناست... اما اون روزا ازش دوری میکرد..... اما پسر تازه وارد قصه, خیلی سعی میکرد که خودش رو نزدیک کنه....
بریم یه کم نزدیکتر ببینیم چه خبره...... انگار دارند یه چیزایی به هم میگند......:
پ: اممممممممم ببخشید... میشه بگید چرا تماس نگرفتید..... راستش اگه کار مهمی نداشتم اصلا مزاحمتون نمیشدم.....
د:اااا بازم شمایید... آخ ببخشید یادم رفته بود.....خوب حالا الان بگید کارتونو دیگه ....
پ: آخه این جا نمیشه...
د: حالا مگه چی میخواید بگید... ببینید من عجله دارم...... باید برم... یا بگید یا لطفا مزاحم نشید......
پ: هیچی....... مهم نیست ..... فراموشش کنید......
د: هر جور راحتید....
آخ آخ آخ ........ چی شد اینجا.... چرا اینطوری شد پس؟
آخی .. پسره سرشو ته میندازه و میره.... میره و مثل قبلنا از دور دختر رو نگاه میکنه...... میره تا شاید مزاحمش نباشه...
یه لحظه صبر کنید..... یکی دیگه هم داره میاد تو صحنه داستان ما.... یه پسر دیگست...... دختره میره طرفشو دستاشو حلقه میکنه دور گردنش و لباش رو میبوسه...... جلوی همه......جلوی همون پسر غمگین داستان.....
پسر غمگین ما روشو برمیگردونه و سعی میکنه که فراموش کنه چی شده.....
سعی میکنه فراموش کنه که از دختره خوشش میاد و سعی میکنه سرشو به چیزای دیگه ای گرم کنه....... مثل درس....
آره درس.....
باید بیشتر ازینا درس میخوند..... یادش میاد .....
یادش میاد که با چه بدبختی تونست توی رشته مورد علاقش قبول بشه و چقدر سعی کرده تا بتونه هزینه دانشگاهشو تامین کنه.....
نه تنها هزینه دانشگاه , که هزینه خواهرش و مادرش هم هست.....
حالا باید بیشتر به اونا هم فکر میکرد...
نباید چشمای منتظر اونا , به خاطر هوسش , نا امید میشد.....
هوس؟؟؟
اما اون اینطوری فکر نمیکرد....
پسر قصه ما دنبال هوس نبود..
از بچگیش همینطور بود..
همیشه حسرت هوس رو خورده بود..
و این بار هم اسیر هوس نبود.....
عاشق بود..........
همین...
اما خوب ....... ساید اشتباه میکرد..... شاید حق عاشقی نداشت....
باید بازهم با تمام وجودش کار میکرد..... کار و کار و کار..... تا جایی که بتونه زندگی خودشو بسازه...... خودش, مادرش, خواهرش......
راه من یک سر گذشت از شهر شب... حامی!
پسر قصه ما بعد اون روز بیشتر درس میخونه......
بیشتر کار میکنه...
وجدی تر زندگی میکنه......
صبح و شبش رو با برنامه میگذرونه و سعی میکنه که دیگه هوس نکنه.....نه....... هوس نه.......... اون درگیر هوس نبود..... عاشق نشه. همین......
اما مهر دختر هم از دلش بیرون نرفته بود... درست که زخم خورده بود.....
اما مهرش کماکان به دلش بود....
پسر قصه ما از دختر دور بود , اما از دور اونو میدید....
بعضی وقتا هم با خودش فکر میکرد....
فکر میکرد که چرا دختره دوسش نداره.....
چون پول نداره؟
باز هم فکر میکرد که چرا دختره اون پسر پولداره رو دوست داره؟
اون که نه قیافه داره... نه ادب داره..... نه آینده....... اگه پول باباش نباشه میخواد چه کار کنه؟
پسر غمگین چه چیزی از پسر پولدار کمتر داشت......
فقط پول......سه حرف...پ......و.......ل
برای همین کسی دوسش نداشت؟
اما اراده که داشت.....
محبت که داشت......
قیافه که داشت......
ولی پول نداشت..
پسر قصه ما هیچ وقت نمیتونست لباسای گرون قیمت بپوشه.....
هیچ وقت نمیتونست هدایای گرون بخره و هیچ وقت خوش سر و زبون نبود که بتونه با حرفهاش دل یه دختر رو ببره...
شایدم این بزرگترین گناهش بود.... برای اینکه نتونه عاشق بشه.....
اما اون دختر جذاب بود......
پول داشت.....
از یه خانواده اصیل بود....
و فکر میکرد که همچین پسری رو هم باید دوست داشته باشه.....
اما واقعا دوسش داشت؟
آیا دختر قصه ما میدونست که اون پسر پولداره رو برای چی میخواد؟
آیا میتونست دوسش داشته باشه؟
.
.
.
باز هم مرغ خیال دختر قصه ما پر میکشه و چند دوری جلوی ما میزنه و بهمون میگه همراهش بریم......
شاید میخواد یه چیزای تازه ای رو نشونمون بده......
بیاید همراه این مرغ خوش حافظه بریم...... اون خیلی چیزا رو دیده و به یاد میاره.....پس ما هم همراهش میریم تا ببینیم که چه اتفاقات دیگه ای افتاده و اونارو خودمون هم ببینیم....
.
همراه مرغ خیال ادامه میدیم و میریم...... اما اینجا کجاست؟
اینجا که همین هفته پیشه.....
پس اونموقع کی بود؟
چند ماه پیش؟
شایدم اشتباه کردیم..... شایدم یه کم از ماه بیشتر بود.....
فکر کنم 13 یا 14 ماه پیش بود که اون اتفاقا رو دیدیم....
پس چقدر زود گذشته بود.......
یعنی زندگی دختر هم اینقدر سریع جلو رفته بود؟
راه من یک سر گذشت از شهر شب... حامی!
خوب به سفر اثیری خودمون ادامه میدیم.....
دفتر کار پدر دختر.....
صبر کنم ببینم ... چی شد که ما ازینجا سر در آوردیم؟
مرغ بازیگوش خیال پر و بالی میزنه و میره تو یه اتاق.
مثل اینکه چاره ای نیست.. باید بریم دنبالش ........ شاید سرنخ های جدیدی به دست بیاریم و بفهیم که ناراحتی دختر از چیه......
توی دفتر صدای دو نفر میاد.......
وارد که میشیشم دو نفر رو میبینیم که نشستند و دارند با هم صحبت میکنند..........
یکیشون رو به ما و یکی دیگه پشتش به ماست......
مثل اینکه دارند بحث جدی میکنند... پیرتره که پشت میز نشسته و معلومه که رئیسه داره با حرارت صحبت میکنه و به نظر میرسه که داره نفر مقابلش رو متقاعد به همکاری کنه....
یه ذره میرم جلوتر و میبینم که نفر مقابل همون پسر غمگین قصمونه.......
این اینجا چه کار میکنه؟
همین موقع دختر قصه هم از راه میرسه و رو به پیره میگه: بابا پس کی میای؟
همین موقع پسره برمیگرده و دختر رو میبینه....
ااااااا پس اینجا شرکت بابای این دخترست....... دختری که منو دوست نداشت.......
پسره با خودش فکری میکنه و بلند میشه به آقای رئیس میگه که نمیخواد این شغل رو بپذیره......
آقای رئیس که شوکه شده با خودش میگه شاید پیشنهادم کمه و یه پیشنهاد نجومی و خارج از حد تصور رو میده. اونم فقط برای یه ماه....... باور نکردنی بود..... پسر غمگین قصه ما..... غمگین ولی نابغه قصه.... میتونست با این پول هزینه سفرش رو برای رفتن به کشوری که طرحش رو قبول کرده و بهش بورس تحصیلی داده رو تامین کنه......
یه لحظه یاد خانوادش می افته که این موقعیت چقدر میتونه حتی برای اونها استثنایی باشه.....
با این که از برخورد با دختری که هنوز دوست داشت... ولی دختره دوسش نداشت, میترسید. اما قبول کرد تا شاید زندگیش رو متحول کنه.....
پسر قصه ما برای یه ماه مشغول به کار در اون شرکت میشه و تعهد تموم یه طرح مهم رو در اون یه ماه میده..... گرچه میدونه که کمتر از یک هفته میتونه از پسش بر بیاد..... پسر قصه ما یه نابغه است که نه پول دا...
***
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:00:29.265000
-->
<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_30947_0.html
Author: loverman0071
last-page: 12
last-date: 2008/04/20 19:33
-->