درود داریوش گرامی.
«کشور آنارشیک» نوعی تناقض اسم و صفت است، همچون مثلث ِ چهارگوش. آنارشیسم برخلاف دیگر ایسمها نیمهراه و کمکم حتی در تئوری هم امکانپذیر نیست، و سرتاسر جهان بصورت واحد باید به سمت آن حرکت بکند. ما در مسیر درستی برای رسیدن به آن هدف غایی هستیم، اما تا مقصد راه طولانی مانده. وانگهی به هرحال اگر انقلاب آنارشیستی در جهان رخ بدهد، هرجا که باشد احتمالا خودم را به آن خواهم رساند و به عنوان بخشی مهم از تاریخ بشر در آن مشارکت خواهم کرد. بطور خلاصه در سیاست همچون لنین اصل را بر کنش مستقیم میگذارم تا بر ایدئولوژی، یعنی همینکه گروهی از مردم برپاد نظام مستقر و ظلم آن بپا خواستهاند به خودیخود امریست مثبت و روبه پیش، حتی اگر بطور موقت به سد مستحکمی همچون جمهوری اسلامی بخورد، در بلندا بیگمان به سود آن ملت بوده.
توازن قدرت، امتیاز و حق میان عناصر فعال در یک مجموعه میشود عدالت، عوامل گوناگونی در تاریخ بشر به برهم زدن این توازن بطور دائم یا موقت مشغول بودهاند، مثل سرمایهداری که بطور مداوم به ترویج بیعدالتی، یا برهم زدن توازن در جامعه مشغول بوده، یا دولت، که بزرگترین مرجع نقض مداوم آن در کًُل تاریخ به حساب میآید. در جهان امروز متاسفانه بیشینهی ساز و کارهای جامعه برای تضعیف عدالت به نفع گروههای گوناگون تنظیم شدهاند، و هریک با هدفی به ترویج بیعدلتی، گاهی با نیات آشکار و گاهی با اهداف پنهان مشغول هستند. در تجربهی زندگی روزمره خودم، امروز اگر موفق هستم(که گمان میکنم هستم)، بر پاد جامعه، خانواده، قانون، مذهب و نظام اقتصادی حاکم در وطن، و بعد کشور میزبان چنان شدهام.. باید این سدها را از پیش روی فرد جهت اعتلای هرچه بیشتر او برداشت، و ساختارهای جامعه را هر مدتی یکبار به روز کرد تا از تمامیتخواه شدن آنها یا در اختیار گروه و بخشی خاص از جامعه قرار گرفتنشان پیشگری کرد.
برابری را به جزئی جدانشدنی از عدالت میدانم و هرگونه اقدامی برای رسیدن به هر نوعی از عدالت با نقض برابری را در تضاد میبینم و محکوم به سرنوشتی مشابه فمینیسم، که به تبعیضهای شدیدتر در جهت مخالف منجر شده.
دربارهی این موضوع به خصوص، راستش هرچه بیشتر میگذرد، بیشتر به این باور کذایی اعتقاد پیدا میکنم که هیچ چیز در جهان به مانند «حق طبیعی» وجود خارجی ندارد و ما تنها در کلافی سخت بهم پیچیده از امتیازات پیشفرض تلقی شده سردرگم شدهایم. روزانه چهار هزار کودک بر اثر نداشتن غذای کافی جان خود را از دست میدهند. یعنی هر روز که ما از خواب برمیخیزیم تا هنگامهی شب، چهار هزار انسان احتمالا بیگناه و بیآزار، فقط بدلیل نداشتن غذای کافی جهت زنده ماندن، از بدیهیترین، ابتداییترین و اساسیترین «حق» در جهان، یعنی حق حیات محروم شدهاند. این حقیقت که مدتیست مرا به خود مشغول کرده مایهی پدید آمدن بدبینی شدیدی نسبت به کُل مفهوم حق در نظرم گردیده.
بله، مشروط بر آنکه داوری عادلانه میبود، یعنی در جهت بازگرداندن توازن به جامعهی بشری نه فقط مجازات کسانی که از یک کُد اخلاقی یا هنجار اجتماعی تخطی کردهاند.
راستش گمان میکنم ترجیح ما در روششناسی باید بر مبنی نگاهی عمیقا ایدئولوژیک باشد و برتری عینی برای روش خاصی از سنجشگری نمییابم. بر این مبنی، شخصا تبارشناسی را روشی مرتبط و موجه برای نقد میدانم هرچند گاهی از نتایجی که به بار میآورد متعجب و حتی خندان میشوم.
قطعا ادبیات فلسفی، فلسفهی ادبی چیزی بجز عبارتپردازیهای ملالآور و بیمعنا یا ضدمعنا نیست.
هرچند اگر حق انتخاب بیشتری داشتم میگفتم هیچکدام، زیرا ادبیات به خودیخود ابزار بسیار قدرتمندیست و توانایی ابراز مفاهیم را به نحوی بسیار ژرف و ماندگار و دقیق داراست، و برای تولید معنا یا رسیدن به عمق عینی نیازی به فلسفه ندارد.
بله سودهایی داشته، اما در قیاس با ادعاهای مورد برسی آن(خود هستی و کیستی و چگونگی حیات و مفهوم قدمت و ذات و...)بسیار خرد و اندک بودهاند. بیشتر نفع آن در روش بوده تا در متن.
راستش گمان میکنم فلسفه امروز از همیشه درگیرتر است، زیرا ما در زندگی روزمره با پرسشهای فلسفی روبرو هستیم و هرکس فارغ از حرفهای که دارد، به نوعی با آن در ارتباط قرار میگیرد و جایگاه آن در عمل خیلی عمیقتر و موثرتر از همانیست که در قرون قبل داشت. ما در کم و بیش تمام علوم با مسائلی روبرو هستیم که پرسمانهای فلسفی عمیقی برمیانگیزند و برای درک آنها نیاز به آشنایی با آنست. در فیزیک چیزهایی از قبیل تئوری ریسمانها یا جهانهای متعدد نوعی نظریهپردازیهای فلسفی به نگر میآیند، در بیولوژی پرسشها و چالشهای اخلاقی بسیار جدی و مهمی مطرح شده که جز با فلسفه نمیتوان به آنها پاسخ داد و جدا از علما، مردمان عادی هم نوعی نیاز برای دانستن روشهای گوناگون استدلال و سفسطه جهت پیدا کردن حقیقت در جهانی تحت هجمهی تبلیغات دیوانهوار را احساس میکنند. در میان کتب غیرتخیلی پرفروش در آمریکا تقریبا همیشه یکی دو کتاب فلسفی دربارهی منطق و استدلال و شناخت هست که در حالت عادی جایی میان آنهمه کتاب دربارهی تاریخ و قاتلان سریالی و چگونه شوهران خود را عاشق کنیم نداشتند.
اثری که مشاهده یا درک ناگهانی واقعهای چنان ناگوار که پیشتر شدنی تصور نمیشد بر ما باقی میگذارد.
بالاترین حد از شناخت و تجربهی عاطفی نوع بشر تا امروز.
عجب پرسش جالب و چالشبرانگیزی!
راستش گمان میکنم پاسخ درست به یک دلیل علم باشد، زیرا بدلیل گستردگی عرصهها انواع گوناگونتری از نبوغ را میتوان در آن به فعلیت درآورد، حال آنکه نبوغ هنری در هر رشته و شاخهای که باشد، گویی همواره از یک جنس است. اینهم هست که درابن دو شاخه، گونههای متفاوتی از نبوغ در کار هستند، نه فقط متفاوت در قالب، بلکه در تمامی دیگر عرصههای تصورشدنی و قابل برسی..یک محدودیت که نمیتوان گفت، دشواری دیگری که در ابراز نبوغ هنری مییابم بهاییست که هنرمند برای به فعلیت درآوردن نبوغ خود پرداخت میکند، در علم ما کمتر کسی را همچون ون گوگ مییابیم.
در میان ایندو نگاه هگلی را درستتر مییابم. پیشوایان چیزی فراتر از بازیچههای فرهنگی که تولیدشان کرده و پیادههایی جهت اعتلا/نابودی آن نیستند.